سینماسینما، سپیده ابرآویز
شما آدم حسابی بودید.آن روزها که همه انگار از یک فروشگاه، لباس های زیپ دار می خریدند و بوی گلاب می دادند شما کت و شلوار های شکیل می پوشیدی. بوی ادکلن تان از قاب تصویر تا خانه ما می آمد.
آن روزها که حرف فقط از مرگ بود؛ شما از یک جور زندگی حرف می زدید از زندگی که قصه می شد؛ روی پرده سینما. از زندگی که انگیزه می شد برای نمردن، ماندن، یاد گرفتن.
آن روزها که از همه جا بوی خون و جنگ و زخم می آمد شما از بوی بودن حرف می زدید. شما از جنگ در دل فیلم ها حرف می زدید. به سیاست کاری نداشتید چه فرقی می کرد چپ حاکم باشد یا راست. پادشاه منتخب شهر شما سینما بود. شریف؛ عاشق؛ حرفه ای.
آن روزها که تلویزیون ها سیستم پال و سکام داشتند و رنگی و غیررنگی می شدند شما جهانی ترین رنگ بودید. رنگ تصویر و کادر و تعلیق و دکوپاژ.
آن روزها که من و من های دیگر نمی دانستیم نقد یعنی چه شما یادمان می دادید برویم تا خیابان انقلاب. تا انتشارات پارت؛ کتاب های سینمایی بخریم، بفهمیم فیداین و فید اوت و دیزالو یعنی چه. بفهمیم چطور می شود به جای حرف های تکراری در صف جنس های کوپنی به هیچکاک فکر کرد، به کوروساوا. به آدم های ماندگار.
آن روزها که صدای آژیر زرد و قرمز مهمان دایمی خانه هایمان بود شما بودید که سفید ترین وضعیت ممکن را اعلام می کردید. وضعیت تماشای عاشقانه یک فیلم. گم شدن در صوت تکراری و خلسه آور دودسکادن. گریه کردن برای درسو اوزالا.
آن روزها شما آدم حسابی بودید. شما همیشه آدم حسابی بودید. هستید. شما نمرده اید. سینما که نمی میرد. مگر می شود بمیرد؟!
.