دکتر شهاب اسفندیاری _ متن زیر برگرفته از مقالهای است که شش سال پیش نوشتم اما جز وبلاگ شخصیام جایی منتشر نشد. شاید چون آن رسانههایی که نویسنده را قبول داشتند، نوشته را قبول نداشتند؛ و آنهایی که نوشته را قبول داشتند، نویسنده را قبول نداشتند! این روزها که خبر بستری شدن عباس کیارستمی مقارن شده است با ایام سالگرد شهید آوینی، دوباره به یاد این نوشته افتادم. و چه بسا تقدیر مطلب انتشار در همین ایام بوده است. به امید این که آقای کیارستمی هرچه زودتر سلامتی خود را بازیابند.
شاید بیرحمانهترین نقد فیلمی که به قلم سید مرتضی آوینی در ایام سردبیری سوره نوشته شده باشد، نقد فیلم «زندگی و دیگر هیچ» عباس کیارستمی است. وقتی نقد آوینی بر فیلم کیارستمی را در کنار نقد تغزلی و ستایشگرانهی او بر «قصههای مجید» میگذاریم تضاد بسیار شدیدی مشاهده میشود. انگار نه انگار که این دومی را کیومرث پوراحمد – یعنی دستیار کیارستمی در فیلم «خانهی دوست کجاست؟» – ساخته است. پرسش این است که آیا واقعا تفاوت نگاه و سبک کیارستمی و پوراحمد به اندازهی تفاوت این دو نقد آوینی است؟
ممکن است گفته شود «زندگی و دیگر هیچ» مثلا با چشمی به جشنوارههای خارجی ساخته شده و یا نگاهش به زندگی و مرگ با نگاه آوینی فاصله دارد. اما حتی نگاه آوینی به آثار قبلی کیارستمی – مانند «خانهی دوست کجا است؟» و «مشق شب» هم بسیار منفی تر از نقد او بر «قصههای مجید» است. باز ممکن است گفته شود که ایراد آوینی به آثار کیارستمی این بود که جای آنها در تلویزیون است و نه در سینما. اما نقد آوینی بر کیارستمی – همانطور که خودش هم اذعان میکند – کاملا یک «نقد مضمون» است و تنها به نامتناسب بودن مدیومی که کیارستمی برای ساخت آثارش استفاده میکرد باز نمیگردد. آوینی در این نقد، کل فیلم را به چند صحنه و یک دیالوگ تقلیل میدهد تا اثبات کند که کیارستمی تنها به ابعاد «مادی» زندگی توجه کرده و زلزله را نیز به عنوان مکافات عمل مردم تفسیر کرده است. پرسش این است که اگر نگاه کیارستمی تنها معطوف به ابعاد مادی زندگی است، چطور ممکن است او در پس یک حادثهی طبیعی دست یک نیروی ماوراء طبیعی را دیده باشد؟
ظاهرا نفس اینکه آثار کیارستمی مورد استقبال جشنوارهها و منتقدان خارجی بود در نگاه آوینی امری مذموم بود. واقعیت این است که بسیاری از فیلمسازان در تاریخ سینما بودهاند که در کشور خودشان با بیمهری منتقدان و حتی جشنوارهها مواجه بوده و به اصطلاح توسط منتقدان و یا جشنوارههای خارجی «کشف» شدهاند. این موضوع مختص کشورهای «جهان سوم» هم نیست. به قول توماس السائسر استاد و پژوهشگر سینمای اروپا امثال «ویم وندرس» و «ورنر هرتسوک» هم تنها زمانی در آلمان شناخته شده و مقام و منزلت یافتند که آثارشان در جشنوارههای «خارجی» جایزه گرفت و فیلمهایشان توسط کمپانیهای آمریکایی در آلمان اکران شد.
یک نمونهی دیگر که به بحث اخیر مرتبط است «آلفرد هیچکاک» است که برخی از آثار او مورد عنایت شهید آوینی قرار داشت. حقیقت این است که تا پیش از توجه و تجلیل منتقدان فرانسوی مجلهی کایهدو سینما، کمتر منتقد یا نظریه پردازی در عالم سینما هیچکاک را به عنوان یک «هنرمند» به حساب میآورد. او صرفا یک فیلمساز تجاری وابسته به سینمای جریان اصلی محسوب میشد که در ساخت فیلمهایی پرتعلیق مهارت داشت. حتی در مراسم اسکار هم عنایتی به او نشده بود. از نظر سیاسی نیز فیلمهای او در فضای روشنفکری زمانهاش، فیلمهایی محافظهکارانه و مدافع وضع موجود نظام سرمایهداری تلقی میشد. فرانسوا تروفوی فرانسوی و دوستانش بودند که موقعیت و مقام هیچکاک را به سطح یک «استاد» ارتقا داده و او را به جایگاهی رساندند که دربارهی او بحث تئوریک صورت گیرد و «کتاب» نوشته شود. حتی شاید بتوان گفت که شیفتگی برخی منتقدان ایرانی نسبت به هیچکاک نیز در اصل متأثر از ستایشها و تجلیلهای منتقدان فرانسوی بود. پرسش این است که چرا «کشف» شدن هیچکاک توسط فرانسویها از نظر آوینی اشکالی ندارد اما «کشف» شدن شدن کیارستمی توسط فرانسویها یک جرم است؟
اصلا بیایید فرض کنیم تمام جشنوارهها اغراض سوء داشته و جوایز آنها «سیاسی» بوده است. آیا رادیکالتر و ضدآمریکاییتر از ژان لوک گدار – فیلمساز شهیر فرانسوی – داریم؟ آیا در تسلط او بر «تاریخ سینما» تردیدی هست؟ آیا او با کسی تعارف و رودربایستی دارد وقتی میگوید «سینما با گریفیث شروع شد و با کیارستمی تمام شد»؟ آیا مارتین اسکورسیزی را کسی می تواند وادار یا تطمیع کند که بیاید همین طوری از کیارستمی ستایش کند؟ آیا چیزی به کوروساوا خورانده بودند که گفت «من از سینما ناامید شده بودم. کیارستمی دوباره مرا امیدوار کرد.» آیا همه اینها گول خوردهاند و یا ناخواسته در یک توطئه بزرگ ایفای نقش کردهاند؟
واقعیت این است که برخی از تحسین ها و تمجید هایی که از سینمای ایران شده، توسط افرادی بوده که اگر نگوییم از فعال ترین چهره های فکری و فرهنگی ضداستعماری و ضدسرمایهداری بودهاند، قطعا نمی توانیم ادعا کنیم از عوامل استکبار و صهیونیسم هستند. ادوارد سعید که بسیاری از بنیان های تفکر مدرن – خصوصا نگرش غربیها به شرق – را مورد نقد شدید قرار داده و از بنیانگذاران اندیشه های پسااستعماری محسوب میشود، سینمای ایران را «یکی از خارق العاده ترین جریان های هنری و اجتماعی زمانه ما» توصیف میکند. فردریک جیمسون از پرآوازه ترین نظریه پردازان فرهنگ و هنر در آمریکا است که شهرت جهانی او بیشتر به خاطر مواضع چپ گرایانه قاطع و نظریه های فرهنگی ضد سرمایهداریاش است. او در سال ۲۰۰۳ طی گفتگویی میگوید: «امروز سینمای ایران با فاصله ای بسیار از دیگران جذاب ترین سینماها است و خوشبختانه ما امکان دیدن این فیلم ها را در آمریکا داریم. البته من شنیدهام که سینمای ایران بسیار وسیع تر از آن تعداد فیلم هایی است که ما در اینجا موفق به دیدن آن می شویم.»
چند سال قبل که برای تحقیق رسالهام دربارهی جهانی شدن و سینما گفتگویی با کیارستمی داشتم از شنیدن برخی از حرفها توسط او بسیار متعجب شدم. در واقع او را بسیار «ملیتر» و «بومیتر» از آنی یافتم که تا آن موقع دربارهاش خوانده بودم. بسیار بر تعلق شخصی و وابستگیاش به سرزمین خود سخن گفت. حتی جملهی معروفی بر زبان آورد که پیشتر مضمون آنرا در نوشتههای آوینی هم خوانده بودم. کیارستمی گفت: «برای اینکه جهانی شوی باید ابتدا محلی باشی. باید جایی ریشه داشته باشی.» اینکه این سخن درست است یا نه و اصلا «جهانی بودن» و «محلی بودن» چه معنایی دارد بحث دیگری بود. مهم این بود که میدیدم آوینی و کیارستمی هر دو سخت به این سخن باور دارند. دقیقا بر خلاف مخملباف که خود را «فیلمساز بدون مرز» میداند و در مصاحبههایش نه تنها علیه حکومت ایران، بلکه علیه جامعه، فرهنگ و مردم ایران نیز بسیار سخن گفته است. و جالب اینکه مخملباف در مقابل تحقیر ایران و ایرانیان، به شکلی رومانتیک به تمجید و ستایش از فرانسه پرداخته است. شیوه متفاوت کار و زندگی مخلمباف و کیارستمی در این سالها نیز این دو نوع نگرش را به خوبی نشان میدهد. و به راستی، چگونه آنهایی که کتاب درباره هیچکاک و فورد و برگمان منتشر می کنند، می توانند به کسی که با کتاب هایش جوان ها را به خواندن حافظ و سعدی و مولوی سوق می دهد بگویند غربزده و غربگرا؟
نامهی تند و توهین آمیزی که چندی قبل بهمن قبادی خطاب به عباس کیارستمی نوشت و منتشر کرد، به نظر من به خوبی نشان میدهد که در این سالها برخی منتقدان و مسؤولین فرهنگی دربارهی کیارستمی قضاوت درستی نداشتهاند. قبادی در آن نامه «افشا» میکند که کیارستمی به فیلمسازانی که در سودای جوایز جشنوارههای خارجی تصویر سیاه اغراق آلودی از وطن ارائه کرده و بذر یأس و ناامیدی در دل جوانان میپاشند، شدیدا اعتراض کرده است. بماند که در همهی این سالها بسیاری از عناصر سیاسی و فرهنگی اپوزیسیون خارج از کشور، کیارستمی را با شدیدترین الفاظ و اتهامات مورد حمله قرار داده و اساسا او را عامل و مبلغ جمهوری اسلامی معرفی کردهاند. ماجرای درگیری پرویز صیاد با او در جریان جشنوارهای در آمریکا معروف است.
صرفنظر از نظر برخی دیدگاههای مشترک، بر این باورم که از جهت اخلاقی نیز شخصیت کیارستمی و آوینی شباهتهایی به هم دارند. روزی که برای گفتگو نزد کیارستمی رفتم، در یکی از کارگاههای فیلمسازیاش به حالتی بسیار صمیمانه و بیتکلف در حال آموزش فیلمسازی به گروهی از جوانان در فضای باز بود. انگار نه انگار که او پرآوازهترین هنرمند ایرانی در سطح جهان است. نکتهای که توجه مرا به خود جلب کرد این بود که در پایان کلاس – که ظاهرا اخرین جلسه بود خودش یک اسکناس از جیبش دراورد و از از بچهها هم خواست مقداری پول روی هم بگذارند تا برای باغبانی که در آن فضای سبز مشغول به کار بود و این گروه را طی چند هفته تحمل کرده بود، یک جعبه شیرینی بخرند. کیارستمی حتی با من – که «غریبه»ای بیش نبودم – هم بسیار متواضعانه و دوستانه برخورد کرد. بعدها در گفتگویی که با مجید مجیدی داشتم، او نیز تعریف میکرد که کیارستمی یکبار داور جشنوارهای بوده که مجیدی فیلمی در آن داشته است. میگفت با اینکه سابقهی دوستی چندانی نداشتیم، کیارستمی بی هیچ ملاحظهای در حضور فیلمسازان دیگر و خبرنگاران به من نزدیک میشد و مرا گرم تحویل میگرفت و نهایتا هم از آن جشنواره جایزه گرفتم. اما در مقابل، مخملباف با وجود سابقهی دوستی و اینکه من در فیلم بایکوت او بازی کرده بودم، در یکی از جشنوارهها که داور بود، اصلا به روی خودش هم نیاورد که مرا میشناسد و هیچ جایزهای هم آنجا به من تعلق نگرفت .
چندی قبل در کتابخانهی دانشگاهمان به کتاب جالبی برخوردم که به سه زبان انگلیسی، فرانسوی و فارسی بود. کتاب شامل دو مقاله از ژان لوک نانسی فیلسوف معاصر فرانسوی دربارهی آثار کیارستمی بود به همراه متن گفتگویی میان او و کیارستمی. در مقام و مرتبه ژان لوک نانسی همین بس که ژاک دریدا فیلسوف پرآوازهی فرانسوی کتابی دارد با عنوان On Touching Jean Luc Nancy که در تحلیل و بررسی اندیشههای نانسی است. آنچه در این کتاب توجه مرا به خود جلب کرد پرسش ژان لوک نانسی از کیارستمی درباره تأثیر احتمالی آیات سورهی زلزال بر نگاه او در فیلم «زندگی و دیگر هیچ» بود. کیارستمی که از این پرسش تعجب کرده بود از نانسی دربارهی آشناییاش با قرآن پرسیده بود و نانسی نیز توضیح داده بود که مدتی است دربارهی «توحید» تحقیق میکند و بدین جهت مطالعاتی نیز در مورد قرآن داشته است. نانسی ادامه داده بود که هنگام دیدن فیلم به یاد سورهی زلزال افتاده است. آنگاه کیارستمی شروع کرده بود به خواندن سورهی زلزال از حفظ و اینبار نوبت نانسی بود که تعجب کند. از کیارستمی میپرسد: شما همهی قرآن را از حفظ هستید؟ کیارستمی پاسخ منفی میدهد و می گوید سالها پیش بر آیات این سوره که بسیار تصویری هستند، تأملاتی داشته است. اما ادامه میدهد که در هنگام ساخت «زندگی و دیگر هیچ» به طور خودآگاه به آن سوره فکر نکرده است.
طبعا نمیتوان صرفا به دلیل حفظ بودن آیاتی از قرآن دربارهی همهی ابعاد فکری و یا شخصیت کسی قضاوتی داشت، اما با خواندن آن گفتگو از خود پرسیدم چند تا از «فیلمسازان ارزشی» ما سورهی زلزال را از حفظ هستند؟ و به این فکر کردم که چقدر کیارستمی میتوانسته با انعکاس این مصاحبهاش در داخل نزد مقامات و مسؤولین کسب آبرو و اعتبار کند.
این سخنان را نباید به معنی موافقت با همهی آثار و دیدگاهها و ابعاد شخصیت عباس کیارستمی انگاشت. نگارنده نیز در مقام نقد حرفهایی دربارهی برخی آثار کیارستمی دارم. به تفاوتهای فراوان فکری و فرهنگی میان شهید آوینی و او هم کاملا واقف هستم. اما بنا نیست که نگاه صفر و صد به افراد داشته باشیم و صرفا بخاطر «تفاوت»ها نتوانیم «شباهت»ها را تشخیص دهیم. مهمتر اینکه به نظرم عدم تشخیص و تفکیک امثال مخملباف از امثال کیارستمی در نگرش ها و سیاست های رسمی طی سالهای بعد از انقلاب، عوارضی برای ما به همراه داشته است که کمترین آن رواج ظاهرگرایی و ریاکاری است. موضوعی که شهید آوینی به شدت با آن مخالف بود.