سینماسینما، علیرضا حسنخانی
معمولاً وقتی از فیلمهایی دربارهی افول ستارههای سینما و خاموشی ستارهی بختِ شهرتِ سلبریتیها سخن به میان میآید، اولین گزینهای که به ذهن متبادر میشود و یا دربارهی آن صحبت میشود و به میانهی بحث و مثال وارد میشود، سانست بلوار شاهکار بیلی وایلدر است. گاهی هم که پای نظامهای استودیویی و فساد سیستم تولید فیلم و ستاره پروری به میان کشیده شود، مالهالند درایو (دیوید لینچ۲۰۰۱) گزینهی آمادهی دیگری برای توضیح پیرامون این موضوع خواهد بود. غافل از اینکه گزینهی معتبر دیگری وجود دارد که اگر نخواهیم بگوییم سرتر از دو فیلم یاد شده است، دست کمی هم از شاهکارهای لینچ و وایلدر ندارد. چه بر سر بیبی جین آمد؟ تریلری ترسناک و روانشناسانه شاهکار فیلمساز تلخ اندیش و پر سوءظن آمریکایی رابرت آلدریچ است که در ظاهر به موضوع حسادت در عالم هنر و از آن بالاتر حسادت در زندگی شخصی و بیماریِ خورهگون حسادت میپردازد اما در لایههایی دیگر مسائلی بنیادین دربارهی فریب، ظاهرسازی و التقاط در مفاهیم خیر و شر را مطرح میکند. بیبی جین و بلانش دو خواهر هستند که هر یک در دورهای از زندگی ستاره بخت بهشان رو میکند و ستارهی صحنه میشوند اما یک تصادف و ناکامی مقطعی هر یک در دورهای از زندگی حرفهایشان باعث بروز حسادت و اختلافاتی اساسی مابینشان میشود.
آلدریچ در چه بر سر… نشان می دهد حسادت چه طور روح آدمی را مثل خوره از درون میخورد و او را از انسان به هیولایی باور نکردنی تبدیل میکند. او در گام نخست سعی میکند اهریمن درون را به کمک گریم به ظهورِ چهره برساند تا ترجمانی عینی از فساد ذاتی کاراکتر بیبی جین به دست بدهد. چهرهی دفورمهی بت دیویس در سالهای میانی پنجمین دهه از عمرش با آن گریم افراطی، تجسمی است از زوال روح در پیش چشم مخاطب. در سمت مقابل تأکید بر زیباییهای جوان کرافورد – با این وجود که غبار گذر نیم قرن عمر بر آن نشسته- تقابلی متظاهرانه است از نبرد خیر و شر. هر چند در پایان دستگیرمان میشود در پیچی ما هم فریب تلخ اندیشی آلدریچ را خوردهایم و خیر و شر را اشتباه گرفتهایم یا دست کم نه خیر مطلقی وجود دارد و نه شری قطعی.
بازی خیره کنندهی دو بازیگر اصلی فیلم این معارضه را در سطحی اساطیری به معرض نمایش میگذارد. آلدریچ به شکلی نبوغ آمیز اختلافات، تعارض، رقابت، حسادت و میل به حذف دیگری در کرافورد و دیویس را از پشت دوربین به جلوی دوربین آورده و عرصهای از نبردی خونین – صد البته با برتری بیبی جین- میان دو خواهر را در پیش چشم مخاطب گشوده. نبردی که پایانی بر آن متصور نیست. رِندی دیگر آلدریچ در بازی دادن مخاطب و به اشتباه انداختن او و آشنا زدایی از تابوهای ذهنی بیننده از مفاهیم خیر و شر است. در ابتدا که بیبی جین را بر صحنه میبینیم توجه و علاقهی ما معطوف به معصومیت و هنر دختر بچهی زیبا و هنرمند میشود اما در ادامه با پرخاشگری و خشونت کلامی بیبی جین پیش فرض ما هم مثل مخاطبِ مشتاقی که بیرون در سالن نمایش به انتظار اوست، دستخوش نابودی میشود و پی به اشتباهمان میبریم. همین طور که در پایان فیلم باز هم پی به فریب ناجوانمردانه و دهشتناک بلانش میبریم و متوجه میشویم تلقی ما از قطب منفی داستان به کل اشتباه بوده.
این درهم تنیدگی و اختلاط پیش فرضهای بیننده از تصویر ظاهری و باطنی از قطب خیر و شر، مخاطب را به یاد فیلم تغییر چهره (جان وو۱۹۹۷) میاندازد. در آنجا هم تغییر فیزیک صورت نیکلاس کیج و جان تراولتا باعث شده بود تا مخاطب چهرهی شخصیت منفی را به عنوان قطب خیر داستان بپذیرد و این پذیرش، مخاطب را هم مثل دختر داستان در پذیرش پدر/ شخصیت مثبت دچار تردید میکرد. در دیگر سو روند نابودی بیبی جین در داستان شکلی کنایی و گزنده دارد. Baby به معنای طفل خردسال واجد معنای معصویت و پاکی نیز هست. آنچه بر سر جین معصوم و بیگناه میآید تا او را از یک طفل خردسالِ هنرمند تبدیل به هیولایی قاتل و دیگرآزار میکند، جان کلام آلدریچ در این شاهکار تصویری است. هر چند آلدریچ در ابتدا با نمایش تندخویی جین در کودکی میخواهد این تصور غلط را در ما ایجاد کند که دیوی درون جین همواره وجود داشته اما در روند داستان و به مدد گره گشایی پایانی، درمییابیم این دیوِ درون را فساد بیرونی محیط فعال کرده. در ابتدا توجه بیش از اندازه در کودکی و بها دادن بیش از حد به بیبی جین کودک، سپس تغییر مدیوم و پسندهای اجتماعیِ زمانه از هنر (تبدیل شدن هنر تئاتر و بازیگری در صحنه به جادوی سینما) و بالاخره فساد نظام استودیویی که خواهری را به قتل خواهر دیگر ترغیب میکند.
چه بر سر… آمد یکی از نمونههای متعالی و پیشروی سینمای وحشت به حساب میآید. روند خشونت سادیستیک بیبی جین در طول داستان منطبق بر الگوهای ژنریک وحشت ترس و دلهره را به مرور به جان مخاطب میاندازد. سِرو پرندهی مرده به عنوان غذا برای بلانش، بیننده را در مسیری از هراس میاندازد که میداند پایانش جنون و قتل خواهد بود. نمایش تصاویر بازیگری بلانش با تأکید بر تلویزیون سعی میکند بیننده را در مورد حس حسادت بیبی جین به اشتباه بیاندازد و اتفاقاً در این مسیر هوشمند و موفق عمل میکند اما در پایان در مییابیم چهرهی زیبا و هنرنمایی بلانش بر پردهی سینما یا صفحهی تلویزیون فریبی بیش نبوده. کاراکتر بلانش به مدد تصویر تلخ اندیش آلدریچ از رسانه و هالیوود همانطور که معصومیت بیبی جین را به یغما برده، تلقی سادهلوحانهی ما از هنر سینما و بازیگری را هم دچار فریب و افسون میکند. آلدریچ نگاه و توجه ما را از ظاهر ترسناک اما فریب خورده و به تاراج رفتهی بیبی جین، به ظاهر معصوم اما با باطن دروغین، فریبنده و کلکباز بلانش معطوف میکند و هشدارمان میدهد در مواجهه با هر پدیدهی پر زرق و برق و جذابی حواسمان به لایههای پنهان، فساد ذاتی و ابتذال بطنی آن باشد تا شاید از این پس کمتر فریب ظواهر را بخوریم.