منیژه بهارلو / عضو انجمن منتقدان و نویسندگان سینمای ایران:
این روزها دو فیلم پر سر و صدا در سینمای ایران، «نفس» و «سلام بمبئی»، برغم شروع تند در جذب مخاطب و یافتن روند صعودی در ارقام مادی، با سرعتی قابل توجه، شاهد کاهش تماشاگران خود هستند. یک فیلم از سینمای اصطلاحا متفکرانه و فیلمی دیگر از سینمای ساده و خانوادگی و شاید به زبان رسانهها، گیشه، گرفتار معضلی مشابه شدهاند. چرا چنین واقعهای را شاهدیم؟
یک علت این است که تماشاگر ایرانی، با مرگ قهرمان داستان در انتهای روایت، همراهی شفاهی خوبی نشان نمیدهد و خروجش از سالن سینما با اندوه مرگ دو قهرمان نقش اول روایتهایی که دیده، در حالی که بعد از هشتاد، نود دقیقه شادی سراسری در فیلم، انتظار پیداشدن روزنههای بهتری در زندگی قهرمانان روایت را میکشید، باعث شده تا دیدن این آثار را به افراد دیگر توصیه نکند. این را مقایسه کنید با پایان روایت فیلم «فروشنده» که پس از گرهگشایی و مشخص شدن چهره فرد خاطی، رفتار متکی بر عفو فرد خطاکار و عدم افشای عمومی خطای او، رضایت بهتری برای بیننده ایرانی به همراه داشته است و روند صعود و نزول تماشاگر این فیلم نیز، همین را تأیید میکند.
نکته بعدی، در هر دوفیلم «نفس» و «سلام بمبئی»، دو قهرمان زن روایت با مرگ روبهرو شدهاند. دختربچه خردسال و شیرین فیلم «نفس» تنها کسی است که در روایت به انتهای زندگی رسیده و زن هندی فیلم دوم نیز، تنها انتخاب کارگردان برای رساندن به نقطه آخر زندگی بوده است. جالب است که کارگردان اولی زن و دومی، مرد است. حالا چرا در سینمای ایران، چنین انتخابی برای قهرمانان مؤنث داستان جلوهگر شده است، فرصت دیگری میطلبد. البته اینجا بحث فمینیسم و اینها مطرح نیست. بلکه از این جهت یادآوری شد که زندگی باید واجد عناصر برابر در روایت باشد.
در فیلم نخست، شیرینزبانی دختربچه و عبورش از حوادث مختلف و بالیدن او تا انتهای دهه نخست عمر خویش و اصطلاحا رسیدن به مرحله بلوغ فکری، بیننده را ارضا میکند که با این قهرمان همذاتپنداری کند و خود را در آیینه تصویر او جستجو کند اما ناگهان، او را در کام مرگ گرفتار میبیند و همین، ضربه روحی سختی به تماشاگر وارد میکند. انگار دنیای روایت برایش تمام شده و نمیتواند این فضای خیالی را به واقعیت منتسب کند. در فیلم دوم، بیننده با سابقهای که از سینمای هند در ذهن دارد، یعنی دنیای روایتهای ساده و شاد و آهنگین و البته موفقیت و شادی پایانی، به سالن آمده و عناصری چون خواننده نامآشنا و بازیگر اول ایرانی پرطرفدار، بر این کنجکاوی و جذابیت برای دیدن فیلم افزوده است؛ اما داستان که به همان سادگی و شادبودن در حال پیشروی است، با الگوی جنایی نهچندان محکمی، به ورطه کسالت و غم و اندوه میافتد و ناگهان به مرگ قهرمان هندی زن فیلم ختم میشود. اینجا هم الگوی ذهنی تماشاگر ایرانی از آثار هندی که بوفور دیده، میشکند و او را که با خوشحالی و شادی به سالن آمده، مخمور و ناراحت روانه خانه میکند.
در زمانهای که تماشاگر ایرانی با استقبال از فیلمهای کمدی، حتی کمدیهای نازل، نشان داده که بیشتر جویای شاددی است، سینمای ایران چرا اصرار دارد این خواست و ذهنیت عام را بشکند و او را دربرابر تصاویر و رویدادهایی قرار دهد که به جای جذابیت بیشتر، دوری او را از چنین فیلمهایی به همراه دارد؟ مضاف براینکه، در فیلم دوم، شیوه رفتن به سوی عناصر سینمای هند، که تعاریفی ساده نزد تماشاگر ایرانی دارد، با این نوع مرگ بیمنطق قهرمان، نزد تماشاگر ایرانی پذیرفته نیست. در این مدل داستانپردازی که مشابه مجموعه سالها پیش «مسافری از هند» است، آن مجموعه که در گذر رویدادها، قهرمان زن هندی فیلم را با منطق و سالم به سرزمین مادریاش برگرداند، مفهومتر بود تا این روایت جدید سینمای ایران که در بستر روشنفکری خاص گرفتار شده و میاندیشد که با کشتن قهرمان اول داستان، میتواند ببیننده را همراه خود نگهدارد. پایان خوش برای روایتهایی چون «سلام بمبئی»، به هیچ کجای انسانیت یا هیچ قانون سینمایی برنمیخورد که در اینجا نفی شده است.