سینماسینما، حبیب باوی ساجد؛
میانِ هزاران خبرِ ریز و درشت و بیارزش وکم ارزش، و خبرهای هولناکِ این جهانِ خشماگینِ آغشته به جنگ – این آتشِ همیشه زیرِ خاکستر، به ناگه کسی بدل به خبر میشود که سالهاست ما را – دوستدارانش را، از خود بی خبر گذاشته بود.
باری، و دیگر روز، روز نخواهد بود، وقتی سپیده ی بامدادش چنین آغشته به سیاهی می شود، چه انتظار از سیاهی شب؟
ناصرتقوایی برای بسیاری یک فیلم ساز است، یک روشنفکرِ همیشه معترض به هر دورهای – دورانی، و این ذاتِ روشنفکری است که سرناسازگاری دارد با اربان زروزوروتزویر درهردورانی؛ باهرشکل و ظاهری. اما راستش برای ما جنوبیها در دیگر سو، ناصرتقوایی فقط یک فسلم سازِ روشنفکر نبود. او برای ما، راوی رنج وحرمانِ آزموده شده بود که تا به اکنون تنیده درآنیم – باآنیم. ناصرتقوایی به ما نوآمدگانِ سینما و ادبیات گفت که خودمان باشیم. خودمان بمانیم. از خود بگوییم و از تصوراتِ انتزاعی دور شویم – دورتر بمانیم.
ناصر تقوایی از ادبیات به سینما کوچ کرد. همین اورا یکه جلوه داد؛ بی بدیل، یاکم بدیل. کم تراز بیست سال داشت که با داستان نویسی پادرهرازتوی هنر گذاشت. دوستش خواهرزاده ی صفدرتقی زاده بود. داستانی از ناصرتقوایی به داییش داد که بخواند. دایی خواند. شگفت زده شد. خواست ببیند نویسنده ی داستان کیست وچه شکلی و چندسالش هست؟ دید جوان است. شگفت زده تر شد. باز از ناصرتقوایی داستان خواست. نوشت وداد که بخواند. این یکی داستان، از آن هم بهتر بود. شگفتی حالا سراپای وجودِ صفدرتقی زاده را احاطه کرده بود. تقی زاده داستان هایش را فرستاد تهران. فرستاد برای سیروس طاهباز. او هم داد مجلاتِ ادبی تهران. داستان ها چاپ شدند. حالا نویسنده ای متولد شده بود. صفدرتقی زاده کاشفِ او بود.
بعدها که به تهران رفت، به خوبی او را می شناختند. دوشادوشِ جلال آل احمد شد و ابراهیم گلستان. هنوزسینما یقه اش را نچسبیده بود. هنوزاز ادبیات به سینما کوچ نکرده بود. درسویی دیگر رفقایش نشریه ی هنروادبیات جنوب را باید منتشر می کردند. کسی را در تهران نیاز داشتند. چه کسی از ناصرتقوایی بهتر؟ نشریه عملا دوتاسردبیرداشت : روانشاد منصورخاکسار و ناصرتقوایی.
و نویسندگانِ نوآمده از جنوب می خواستند تکانی بدهند، تحولی ایجاد کنند. آنان داستان وشعرهای شان را برای ناصرتقوایی می فرستادند و از او می خواستند از جلال آل احمد وابراهیم گلستان ودیگران اثر ادبی بگیر برای چاپ در نشریه ی هنروادبیات جنوب.
عدنان غُریفی ومحمد ایوبی ومسعودمیناوی و ناصرموذن ونسیم خاکسار … دست به کار شدند ونوشتند وترجمه کردند وعاقبت هم همه شان دسته جمعی توسطِ ساواک دستگیر وروانه ی زندان شدند. عدنان غُریفی را درتهران وبیرون از خانه ی ناصرتقوایی وشهرنوش پارسی پور دستگیر کردند وبه زندانِ اهواز منتقل کردند.
باری، ناصرتقوایی در چنین بسترِ ادبی بارمی آمد. او همانند تنی چند از نویسندگانِ جنوب؛ از جمله روانشاد مسعودمیناوی دل داده به ادبیات ونویسندگان نوینِ آمریکا بود : ارنست همینگوی، جک لندن، ویلیام فاکنر.
داستان های ناصرتقوایی به غایت موجز بودند، ونویسنده دراستفاده از واژه ها خِست به خرج می داد. فضاسازی، اعتنا به جنوب کارگری استثمار شده، سرکوب بستربومی ونخلی وشطی که خودِ ناصرتقوایی گفته بود : درجنگلی از نخل های سِتبرِ سبز، دریک روستای عرب نشین متولد شده ام. اینک به گاهِ داستان نوشتن، او را راوی صادق جلوه می داد.
ناصرتقوایی با هشت داستانِ بهم پیوسته، بی اغراق یک اثرِ ادبی پرشکوه آفرید. او حالا به تلویزیون رفته بود. مستندساز شده بود. اما دلش همواره درادبیات بود. برای همین بود که همراه غلامحسین ساعدی درسفر به جنوب شد تا اورا برای پژوهش های زار یاری کند.
بادجن را با متنِ به غایت پرشکوهِ ادبی وباصدای احمدشاملو ساخت.
او هنوز دل درگروِ ادبیات داشت. برای همین بود که وقتی نخستین فیلم روایی بلندش را ساخت : آرامش درحضوردیگران، رفت سراغِ واهمههای بی نام ونشان وداستان های دیگری از غلامحسین ساعدی. وقتی سومین فیلمِ رواییاش: نفرین را ساخت، رفت سراغِ قصه ی بلندِ: باتلاق. نوشته ی میکا والتاری (نویسنده کم ترشناخته شده اهلِ فنلاند، با ترجمه ی روانشاد عبدالمحمدآیتی، چاپ شده در شماره ی پنجمِ کتابِ هفته.)
ناصرتقوایی دراین فیلم با میزانسنها و بازیها وفضاسازی، با سه آدم ویک خانه ی تک افتاده ی جنوبی درجزیره مینوجهانی خاصِ آدم های فیلم ساخت. فصلِ تیتراژِ فیلمِ نفرین رجعت به زادگاهِ نخلی وشطی وعربی تقوایی بود، وتیتراژ ورود به جهانِ فیلم می شود.
باری، ادبیات به مثابه حسرت بردلِ تقوایی مانده بود انگار. وقتی تنهاسریالِ تلویزیونی اش را ساخت : دایی جان ناپلئون. رفت سراغِ رمان ایرج پزشکزاد.
سریالی که هنوز تازه است. هنوزدیدنی است. اوجِ هنرِ تقوایی در این سریال، همانا از خانه، یک کشورساختن بود. فضاسازی محدود که مخاطب آن را در ذهنِ خود می گستراند.
او درهمان سال ها خیز برداشت مجموعه تلویزیونی مستند/ داستانی دربارهی چند نویسنده ی وطنی بسازد، وهرکدام از آن فیلم ها را قصد داشت بسپارد به یک فیلم ساز (باز هم رجعت به ادبیات.)
اما درمیانِ حسرتهای ادبی ناصرتقوایی، همواره جای یک نویسنده خالی بود. نویسنده ای که ازنوجوانی او را شیفته ی ادبیات وداستان نویسی کرده بود : ارنست همینگوی. پس بی درنگ رفت سراغِ داشتن و نداشتن. اگرچه تقوایی نمونه ی آدمِ اصلی اثرِ همینگوی را درجنوب از نزدیک می شناخت. ناخداخورشید شد آوازِ قوی ناصرتقوایی درسینما.
ناصرتقوایی در فیلم ناخداخورشید به ما گفت چگونه میشود از یک بافتِ مستندگونهی جغرافیایی، فضاسازی سینمایی به تناسبِ فیلمی که می سازیم ایجاد کنیم. به ما گفت چگونه آدمها را باید درست و سرجای خودشان انتخاب کنیم، و نباید حتی یک آدم فرعی را هول هولکی انتخاب کنیم. تصورکنید دربرابرِ مردِ ستبریِ چون ناخداخورشید، پیرمرد ریزاندام و ناتوانِ جسمی نبود، همهی نقشه ی راهِ تقوایی به بن بست می رسید. درواقع تقابل، از همین تضادهای ظاهری آغاز می شود. تصورکنید تبعیدی ها درست انتخاب نمی شدند. تصورکنید، دردوبله، ناصرتقوایی مراقبِ لهجه ها نبود، تصور کنید، موسیقی فریدون ناصری چیزی جز این موسیقی افکتیو برآمده از جغرافیای جنوبی نبود، ومهم تر از همه دیالوگ نویسی استادانه ی ناصرتقوایی که به راستی دیالوگ های همینگوی را تراش داده، تقطیع کرده و گاه یک جمله را به چنددیالوگِ کوتاه بدل کرده، وگاه یک جمله ی کوتاه را بدل به یک دیالوگِ بلند.
تقوایی در ناخداخورشید به ما میگوید آدمِ اصلی فیلمتان نباید زیاد حرف بزند، نباید حرف زدنش غُرزدن شود، نباید آه وناله کند. باید کاری کنید نگاه بازیگرِ اصلیتان دیالوگ و حرفهای ناگفته شود. مراقبِ راه رفتنِ آدمِ اصلیتان باشید. اگر لباسِ بومی تنِ او کردید، هم قدوقوارهی او باشد و به تن او خوب بنشیند. خلاصه اگر جنوبی فیلم ساختید، خودتان قبل از فیلمتان جنوبی باشید.
بگذارید آن چه در دل دارم بگویم : راستش حسی بهم میگوید، شاید ناصرتقوایی هیچ وقت نمی خواست خانهی تنهاییاش در ادبیات را رها کند وبیفتد توی انبوهِ جمعیتِ سینما.
مگرناصرتقوایی همان نبود که نوشت: «یادِ غروبِ غرور افتاد درچشمِ پلنگ.
پلنگ عاقبت به تنگ آمد. به قصدِ پرنورترین ستاره. دریک شبِ پُرستاره. پلنگ همه ی عمرش را دربلندترین خیزِ خود گذاشت. پلنگی دربلندترین خیزِ خود دریک شبِ پُرستاره به قصدِ پُرنورترین ستاره … در هوا تیرخورد.
نگاهِ شکارچی.
نگاهِ نقشِ چشمِ پلنگ.
شکارچی به دلِ ترسیدهی خود گفت: آرام ای سنگ! اگر تیرنخورده بود این بار دستش رسیده بود.»
(ناصرتقوایی / از داستانِ عاشورا در پاییز / مجموعه داستان تابستان همان سال / انتشارات لوح / ۱۳۴۸)