سینماسینما، زهرا مشتاق
نمایش «بابا آدم»، به نویسندگی و کارگردانی لیلی عاج
صدای گریه دردناکی که می شنوید مربوط به آدم های این سوی دیوار است. دیوارها بلند است و صدای بلندگوها نمی گذارد صدا به صدا برسد. گم شدن فریاد مادرها و حتا مردها به همین دلیل است. دیوارها مرتفع و سیاهند. اینجا اشرف است.
بابا آدم درباره اشرف و این طرف دیواری هاست. انتظارهای بیهوده و زندگی های تباه شده در سایه جنگ های ایدئولوژیک، دعواهای سیاسی و تاب آوری های نفس گیری که جز مرگ و نیستی هیچ نتیجه دیگری ندارد.
بابا آدم قصه کش داده شده گروهی است که نه می میرند و نه تمام می شوند؛ بلکه هیولاوار هستی ها را می مکند. گویا ساخته شده اند برای خلق و فزون ساختن مرگ.
بابا آدم یک دغدغه سیاسی اجتماعی است که در قالب یک نمایشنامه و قرار دادن چند شخصیت در موقعیتی دراماتیک، داستان خود را پیش می برد. وجه مشترک همه این آدم ها، از دستدادگی است. آنها هر کدام کسی را از دست داده اند و همین موجب فروپاشی آدم ها و زندگی هایشان شده است. گویا زندگی همه آنها به قبل و بعد از این ماجرا تقسیم می شود. کسی از آن سوی دیوارها خبری ندارد. آیا آن طرفی ها مرده اند یا زنده اند؟ آیا صدای این طرفی ها را می شنوند و پاسخ نمی دهند؟ آیا شست و شوی مغزی شدهاند؟ آیا اجازه پاسخگویی ندارند؟ آیا میخواهند و نمیشود یا نمیتوانند؟ بابا آدم یک توپ پارچه ای پرگره را از همان اول نمایش مثل تردید و شک رها می کند وسط صحنه تا میان ما تماشاگران و آنها که بازیگران روی صحنه هستند، قل بخورد و میان پا و دست و فکر جا به جا شود که چرا؟ چطور یا حتی چگونه می شود کاری کرد.
بابا آدم روکردن یک پرونده قدیمی در ته یک بایگانی کهنه است که هر چه خاکش گرفته شود، باز جایی از آن، میان کلمات دستوری و نطق های مرگبار و دروغ های آتشین، غبار و تارهای عنکبوت بیرون می زند. گویا پوسیدگی چنان به جانش رخنه کرده که هیچ معجزه شفابخشی حتی بر آن کارگر نیست.
تماشاگران از همان لحظه ورود به سالن و پیش از آغاز نمایش، غرق در حجمی از یک موسیقی شناخته شده عربی می شوند. پس مکان قصه معلوم می شود و مردی که فارسی را با لهجه جنوبی صحبت می کند. دو نفر دیگر لهجه شمالی دارند. کسی از تهران آمده، که این نشانه ای است از فراگیری این سرنوشت که بسیاری را دچار این گرفتاری کرد.
صحنه به فراخور نمایش بیشتر به رنگ سیاه و تیره است و طراحی صحنه با داربست های فلزی انجام شده است. آدم های نمایش از داربست ها بالا می روند تا دورترها را ببینند. اگر کسی موفق به فرار شده یا هر اتفاق دیگر از همین داربست ها گزارش می شود. بابا آدم روی زمین است، اما روحش، همزادش یا مردی که درون او زندگی می کند و خود اوست؛ زندگی اش روی داربست ها می گذرد. چسبیده به بلندگوهایی بزرگ. او با تمام توان و در طول نمایش، بلندگوها را از داربست ها جدا می کند و به پایین می اندازد. گویا کارکرد مضمونی بلندگوها، صداها و شعارهای دروغینی است که تنها مسیرهای نصفه نیمه ارتباطی را نیز کور می کند و حال روح مستاصل بابا آدم است که بلندگوها را گویا از اصالت و راستی منفک می سازد. و در نقطه صفر دیوار است که آدم ها رفته رفته در مسیر راستی آزمایی قرار میگیرند و دوست از دشمن و نفوذی از آدم های واقعی تمیز داده می شود. در همین چند مجلس کوتاه هم می شود خشونتی را که در اشرف گذشته است در روایت جاسوس های لو رفته فهید و غمبارترین بخش نمایش گورهایی است که با یک جمله کلیدی، مرگ ها را از هم دسته بندی می کند. مجاهد و آرامگاه. و کیست که نداند همه آرزو دارند روی مزار کسانشان آرامگاه نوشته شده باشد و نه مجاهد.