سینماسینما، عباس اقلامی
گاهی واداشته میشوی دل به جاده خاکی بزنی برای ادامهی زندگی. دل بدهی به راهی که ترجیح و انتخاب تو در زندگی نبوده و هرگز گمان نمیکردی روزی از این راه، راهی شوی برای رفتن از خانه. پناه پناهی، در جاده خاکی از همین نوع راهی شدن گفته است. راهی شدن از سر اجبار و ضرورت.
فیلم، روایتی آشناست برای تماشاگر ایرانی. پناهی سوژهای را روی پرده برده که تماشاگرش وقتی به اطراف خود نگاه میکند، سرنوشت بیش از یکی را، مشابه سرنوشت فریدِ جاده خاکی سراغ دارد. یک خانوادهی چهارنفره راهی سفری شدهاند به سمت مرز تا پسر بزرگ خود را به دست قاچاقچیهای انسان بسپارند تا به آن سوی مرز ببرند. و همین آشنایی سوژه با شرایط زیستهی تماشاگر، فیلم را بی نیاز کرده از اینکه دلیلی ارایه دهد برای چرایی این مهاجرت. هر کس دلیل خود را دارد!
فیلم، یک فیلم جادهای، که خیلی هم خودش را درگیر داستان گویی به شیوه ی کلاسیک سینمایی نکرده، است. بیشتر به لحظهی اکنون سفرش و حال جاری مسافرانش اتکا دارد. در سفری که در یک ماشین اعضای خانواده را در آن راهی مرز کرده است، هر چند دقیقه یک خرده داستان را پیش میکشد که همه در خدمت یک کل قرار دارند که گذران ساعتهای یک خانواده برای راهی کردن پسر بزرگشان به سوی دیگر مرز است و آن هم آنطور که پدر میگوید به شیوهای مطمئن!
پناهی در فیلم به قاب ها توجه ویژه ای نشان داده. قابهای بستهای که از جمله دوتاییهای خانوادگی در آن قرار گرفته که دوتایی مادر – پسر و پدر – پسر آن از بهترین های فیلم با دیالوگهایی شنیدنی و نشانهدار فیلم شده است. البته قاب ها همه هم متکی به حضور کاراکترها در قاب نیست. از قاب دیدنیای که گذر ماشین از صحراهایی که افق تا افق را یکدست در اختیار خود گرفته تا قاب زیبایی از یک پنجره در قهوهخانهای بین راهی که چهار تکه است و پشتش سیم خاردار کشیدهاند و یکی از این چهار قسمت، سیم خاردارش پاره و کنار زده شده است که یکی از صریحترین بیانهای تصویریِ متکی به نشانه در راهی شدن این خانواده به سفری طولانی برای گذر دادن پسر از مرز است.
جاده خاکی پناه پناهی در تعریف یک جمله ایاش، میتواند تماشاگر را منتظر تماشای فیلمی تلخ و گزنده کند اما پناهی با کاربرد طنزی به اندازه و متکی به هم بیان و هم بدن، زهر دقایق تلخ یک خانواده در روز مهاجرت فرزند را تا حدودی که خواسته، گرفته است. بازی حسن معجونی با آن طنز کلامی که از او سراغ داریم، در نقش پدری که پایش شکسته و با عصایی روبان بسته، که نشان از بزک کردن ناتوانیها، پای بسته بودنها و تلخیهایش میتواند باشد، کَند شده و جا میماند؛ کنارش رایان سرلک (پسر کوچک خانواده) با شیطنتها و طنازیها و کنجکاویها و حاضرجوابیهای کلافه کننده اما به جایش؛ و البته بازی پانتهآ پناهیها در نقش مادری که همزمان مضطرب است و آرام، گریه میکند و میخندد و پسر را همراهی برای رفتن میکند و میگوید نرو؛ به خواست فیلمساز در حفظ تعادل تلخی و طنز فیلم کمک کرده است و در خدمت این مهم قرار دارد.
فیلم هرچند برای بیان رفتن ساخته شده، اما نتوانسته از تعلق خاطرش به خاک و خانه بگذرد. از بوسههای گاه و بی گاهِ پسر کوچک بر خاک، تا آنجا که پسرِ مهاجر، کلافه از دل نگرانیهای مدام مادر به او پرخاش میکند که؛ اصلا جمع کنید برید خونهتون! تا آن قاب دوتایی با پدر که در یکی از صریحترین بیانها به پدر میگوید؛ نگران خانهام!
جاده خاکیِ پناه پناهی، روایت روزی از زندگی است که می روی تا نباشی در جایی که دیگر جای تو نیست. چرایی اش هم مهم نیست. مهم این است وقت رفتن شده؛ تو بخواهی یا تو نخواهی! روایت روزهایی که تمام نما در این بده بستان کلامی مادر و پسر آمده که وقتی مادر میگوید؛ میرسه روزی که به این روزها مون میخندیم، پسر که دارد همه چیزش را، خانهاش را، میگذارد و میرود، با این پرسش به مادر پاسخ میدهد که؛ نمیفهمم اگر یه روز همه چی هم درست شده باشه، به چی این روزهامون میخندیم؟!