سینماسینما: یونس شکرخواه نوشت: سینما قهرمانان را میستاید، این قاعده جهانی این بازی است، از روزگار هرکولها تا سوپرمنها، اسپایدرمنها، بتمنها، تا نئوهای ماتریکسی و موجودات سایبری.
این قهرمانان الگوی رفتاری تعریف شدهای دارند: نترسیدن از هر آنچه دیگران را میترساند.
اما بیرون پرده نقرهای، زندگی فقط با شجاعت پیش نمیرود، چرا که ضدقهرمانها هم شجاع هستند. پرسش اصلی این است که چه چیز یا چیزهایی باعث شجاعت میشوند، من امید را پیش درآمد میدانم. همان چیزی که در سینمای عباس کیارستمی و رضا میرکریمی موج میزند. امید که باشد ماهی سیاه کوچولو هم میتواند هیبت موبیدیک را داشته باشد، امید که باشد، کلیشهها مجبور به فروپاشی میشوند، امید که باشد، میشود بیپهپاد و بیآیمکس به خانه دوست رسید. امید بر خلاف شجاعت با عضله و اقتدار به نمایش در نمیآید و چون اساساً پدیدهای بیرونی نیست برای نمایش درونمایههای مضمونی خود به نشانهها، به شمایلها و نمایهها و واگویههایی دیگرگونه نیاز دارد، به درک موقعیتها، به ادبیات ساده و در عین حال عمیق، به روایت بیاغراق، به رنگ، به نور و به کنتراست و به جنبههای دراماتیک و سینماتیک در سادهترین و روانترین صورتهای ممکن.
رضا میرکریمی هوشمندانه اینها را رعایت میکند تا امید بیگریم بماند و بینویز در فیزیک و در معنا.
او از هر دو کارکرد زبان؛ هم در پوشاندن و هم در آشکارسازی غافل نمیشود:
-“خیال کردم تو از طرف خدا آمدی”
این جمله تبلور آشکار شجاعت است در اعتراف به فریب خوردن.
-“تو دلت به حال من سوخته بود؟”
-“نه. من فکر میکردم تو دلت به حال من سوخته”
این دو جمله فقط دو مونولوگ نیستند که حاصلشان بشود دیالوگ، این جملهها حتی دنبال جوابهای فوری هم نیستند، بلکه تاکیدی هستند بر ضرورت طرح پرسشهای پنهانمانده به عنوان پیشدرآمد دیالوگ… گاهی هم با مفاهیمی مواجه میشویم که انگار عمری در انتظار تعریف تازه بودهاند: “سربازی یعنی اینکه تو جلوی خانه من نگهبانی بدهی و من جلوی خانه تو”
نگهبان شب، گاه درب بر دوش دارد، گاه چراغ قوهای و گاه پنجرهای در دست و از همین سادههاست که به “جنم” نقب میزند.
نگهبان شب، زخم درخت را هم پانسمان میکند، این نخستین اقدام او به عنوان نگهبان است. او نمیداند آسمانخراشها، جای درختان را گرفتهاند.
نگهبان شب، بیگانهای است که غریبانه در گوشهای از تهران به راه زده و در گوشه دیگر شهر در پروازی از ارتفاع، با ما وداع میکند، در پروازی شبیه مرغان دریایی، شبیه همان مرغانی که نه از جای لانههایشان خبر داریم و نه از راههای بینشانهشان در آسمان…
نگهبان شب، شیپور بیدارباش رویاهاست، نغمهای بیکلام که همه میتوانند زمزمه کنند.