سینماسینما، زهرا مشتاق
چندسال قبل من و وحید زارع زاده( همسرم) طرح مشترکی نوشتیم با عنوان«یقه سفیدها». طرح به ورودی ها و خروجی های غیرقانونی قاچاق به کشور می پرداخت. در طرح به بنادر و فرودگاه هایی پرداخته بودیم که مبادی قاچاق به دست یقه سفیدها بود. هیچکدام از شبکه هایی که طرح به آنها ارائه شده بود، حاضر به ساخته شدن آن نبودند. از نظر مدیران وقت آن شبکه ها، طرح خیلی خوب و مهمی بود، ولی امکان ساخته شدن چنین چیزی وجود نداشت.
چند سال قبل تر از این طرح، در مجلس ششم جنجالی به پا شد درباره خروج برخی از آثار هنری از ایران. موضوع مهمی بود و ما بلافاصله تصمیم گرفتیم این موضوع را دنبال کنیم. در مسیر ساخته شدن این فیلم مستند، به ابعاد هولناک تری رسیدیم. گالری دار معروفی که حالا دیگر زنده نیست، درباره یکی از نقاشان شناخته شده ای صحبت کرد که با همکاری برخی مراکز، بعد از خروج تابلوهای اصل از کشور، کپی آن را به جای اصل برمی گردانند. یعنی همان نقاش شناخته شده یا برخی نقاشان معتمد دیگر کپی تابلو را تهیه می کنند و وقتی اصل اثر برای نمایش در فلان موزه یا نمایشگاه به خارج از کشور منتقل می شود؛ آنچه برگردانده یا جایگزین می شود، کپی نقاشی است، نه همان نقاشی اصل. و از آن جایی که کارشناسان خبره در جرگه نقاشی که ذکرش رفت، تعریف می شوند، وقتی آنها اصل بودن تابلو را تایید می کنند؛ دیگر مو لای درزش نمی رود و آب از آب تکان نمی خورد.
در این مسیر چیزهای دیگری هم متوجه شدیم. بعد از انقلاب، دانشجویان رشته نقاشی درس آناتومی را در حالی می بایست می گذراندند که امکانی برای استفاده از مدل های مرسوم این درس نداشتند. برای همین متوجه شبکه ای زیرزمینی شدیم که با کمک برخی استادان شکل گرفته بود و در آن مدل های زن و مردی بودند که مقابل دانشجویان رشته نقاشی قرار می گرفتند تا آنها طراحی و آناتومی بدن را تمرین کنند.
ساخت فیلم ادامه داشت و بعد از دوندگی های بسیار اجازه دادند از مخزن و گنجینه موزه هنرهای معاصر دیدن کنیم. البته بدون دوربین فیلمبرداری. فقط برای دیدن چند تابلوی خیلی خیلی ارزشمند که پس از انقلاب از منظر عموم ناپدید شده بود. تابلوهایی که از سوی یکی از وزرای وقت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی به آن عنوان«صور قبیحه» داده شده بود. ما در حال تماشای آن تابلوها در پایین ترین مکان موزه هنرهای معاصر کشور بودیم. نقاشی های معروفی که با صرف بودجه های زیاد برای غنی ساختن مدرن ترین موزه ایران خریداری شده بود. شخصی که در حال توضیح درباره این تابلوها بود، قصه تلخی برایمان تعریف کرد. برای آنکه ارزش آن تابلوها معلوم شود، از همان وزیر وقت دعوت می شود که از گنجینه موزه دیدار داشته باشد. بلکه آن شخص با دریافتن ارزش و منحصر به فرد بودن آن آثار اجازه دهد؛ گنجینه یک بار دیگر به دیوارهای موزه و در معرض عموم بازگردد. وزیر وقت با دیدن نقاشی ها از جمله نقاشی هایی از پیکاسو، سالوادور دالی و چند نقاش مشهور دیگر، واکنش تندی نشان میدهد و می گوید این صور قبیحه دیگر چیست. اصطلاح صور قبیحه در مورد این آثار از همان جا شکل می گیرد و مسولان موزه تمام امید خود را برای نشان دادن آن آثار از دست می دهند. همین محبوس بودن است که این آثار را برای نمایش گاه به گاه در کشورهای دیگر، در معرض خطر قرار می دهد تا آنجا که به گفته گالری دار درگذشته «اصل رفته، کپی برگشته». و یا اثر درخشانی از ویلم دکونینگ با عنوان زن شماره ۳ که فقط با چند برگ از شاهنامه طهماسبی تاخت زده شده بود! ما به دوربین مخفی مجهز بودیم. دوربین هایی با بضاعت اندک.
مسیر ترسناکی در حال طی شدن بود. طی یک ایمیل از کامران دیبا و کسانی که این آثار را به ایران آوردهاند خواسته شد در گفت و گویی تصویری حضور پیدا کرده و قصه خرید این تابلوهای نفیس را روایت کنند.
در همین حین و در ادامه ساخت مستند خود که نامش را «تجارت رنگ» گذاشته بودیم؛ در محلی که نه نفر از دانشجویان کارشناسی ارشد دانشگاه الزهرا در حال ترسیم اندام یک مدل برای درس آناتومی بودند؛ در حال فیلمبرداری بودیم. دوربین لا به لای دانشجویان در حال کار چرخ می خورد. سال ۸۳ بود. من آن روز سر صحنه نبودم. ولی حس دلشوره عجیبی داشتم. به محل فیلمبرداری تلفن کردم تا با همسرم که کارگردان فیلم بود، صحبت کنم. جور خاصی حرف می زد. گفت خودم به شما زنگ می زنم. الان نمی توانم صحبت کنم. بعد دیگر هرچه به محل فیلمبرداری تلفن کردم، هیچکس جواب نداد. یادم نیست چطور خودم را به آنجا رساندم. وقتی رسیدم نیروهایی با لباس خاص و مسلح در حال بردن همسرم و دانشجویان بودند. تمام بدنم می لرزید. یادم هست داد می کشیدم چه شده؟ و همسرم فقط می گفت برو. مشکلی نیست. او نگران بود من هم بازداشت شوم. یکی از نیروها که به نظر می رسید ارشد باشد به سمتم آمد. همسرم بلند فریاد کشید که ایشان همسر من هستند و ربطی به این فیلم ندارند. فقط چون نگران شده اند به اینجا آمده اند. راست نمی گفت. من تهیه کننده آن فیلم بودم و بعدتر فهمیدم خداوند چه کمکی کرده بود که من آن روز در جلسه فیلمبرداری حضور نداشتم. چون من تنها کسی بودم که دستگیر نشده و می توانستم موضوع را پی گیری کنم. نیروها تمام تجهیزات و فیلم ها را ضبط و آن محل را پلمپ کردند. آن شب آخرین جلسه فیلمبرداری در ایران بود و ما صبح سه شنبه به مقصد فرودگاه اورلی در پاریس برای گفت و گو با آقای دیبا و… پرواز داشتیم.
دادگاه های ما همزمان با دادگاه چند سینماگر معروف بود که در یک مهمانی دستگیر شده بودند و قاضی پرونده ما، قاضی آنها هم بود. جلسات ما در دادگاه ارشاد برگزار می شد. کارگردان و مدیر تولید و دانشجویان را با دستبند و پابند می آوردند. ما در میان مجرمانی قرار می گرفتیم که ربطی به آنها نداشتیم. مرتکبین به قتل، جا به جا کنندگان بزرگ مواد مخدر. رئیس آن مجتمع قاضی حسن احمدی مقدسی معاون دادستان و قاضی دادگاه انقلاب بود. بازجوی پرونده ما مرد میانه قامتی بود که روزهای اول تا مرا می دید می گفت اعدام. این صحنه را هیچ وقت یادم نمی رود. نزدیک اذان ظهر بود و او در حالیکه آستین هایش را برای وضو بالا زده بود، با خونسردی تمام می گفت گفتم که حکمشان اعدام است. و من بر خود می لرزیدم و مستاصل به هر دری می زدم. از معاونت فرهنگی وقت وزارت ارشاد کمک خواستم. بحبوحه انتخابات ریاست جمهوری بود . همان سالی که علی لاریجانی هم نامزد شده بود. روح الله برادری پیشنهاد کرد از او هم کمک بگیرم. شروع به جمع کردن امضا کردم. از هنرمندان، هم صنفی ها. روزهای دردناکی بود. بچه ها به زندان اوین منتقل شده بودند. وکیل گرفتم. وکیلی که خودش جانباز جنگ بود و در تدارک نوشتن لایحه ای برای دیوان لاهه بود تا بتواند به نمایندگی از جانبازان شیمیایی جنگ، صدام حسین را به مراجع بین المللی بکشاند. من و همسرم آن موقع نامزد بودیم و هربار که به دادگاه می رفتم با لحنی نامناسب درباره نسبت ما میپرسیدند. مادر همسرم تسبیح به دست ساعت های طولانی روی نیمکت های فلزی دادگاه می نشست و گریه می کرد و من و پدر همسرم از این اتاق به آن اتاق، از این طبقه به آن طبقه با التماس، با آدم های مرتبط به پرونده حرف می زدیم.
حکم اعدام، به سیزده و بعد به ده سال رسید. دانشجویان و کارگردان و مدیر تولید فیلم با وثیقه های سنگین آزاد شدند تا پس از اتمام روند پرونده دوره محکومیتشان آغاز شود.
در یکی از جلسات دادگاه، من کتاب« ۳۲ هزارسال تاریخ هنر نقاشی، پیکرتراشی، معماری» فردریک هارت را به دادگاه بردم. جاهایی از کتاب را علامت گذاری کرده بودم تا درباره فیلمی که می ساختیم برای قاضی توضیح مستند بدهم. قاضی هر صفحه ای را که نگاه می کرد، دستش را روی تصاویر می گذاشت و زیر لب یک لااله الاالله می گفت. و نشانه های عصبانیت در او بیشتر ظاهر می شد. بعد ناگهان اتفاقی عجیب و تاریخی رخ داد. روی جلد کتاب را نگاه کرد و با صدای بلند و آمرانه ای گفت فردریک هارت تو. یعنی او را تو بیاورید. ما در عین ترس خنده مان گرفته بود. من با ترس و لرز گفتم ببخشید نویسنده کتاب زنده نیست. قاضی عصبانی تر شد. به فهرست بلند مترجمان نگاهی انداخت و بلند بلند اسمشان را می خواند تا آنها بیایند تو. موسی اکرمی، بهزاد برکت، محمدرضا پورجعفری، فریبا خدامی، هرمز ریاحی و….
کمی بعد از آن دادگاه، معاونت فرهنگی وقت به دلیل مجوز انتشار آن دایره المعارف جهانی که کتاب مرجع در دانشگاه های هنر دنیا محسوب می شود؛ به نهادهای مرتبط فراخوانده شد. قاضی مقدس ۱۱ مرداد ۸۴ کشته شد و تمام کسانی که در آن تاریخ پرونده باز داشتند، در معرض خطر گرفتند. پرونده ما نیز هنوز باز بود. اما یک اتفاق نجات دهنده رخ داد. ما برای شرکت در یک جشنواره فیلم عازم اصفهان بودیم. ناگهان در فرودگاه آقای رئیسی را دیدیم. ایشان آن زمان معاون قوه قضائیه بودند. نزدیک رفتیم و قصه را برایشان تعریف کردیم. گفتیم ما مستندساز هستیم. اما در دادگاه با حقیرانه ترین شکل ممکن با دستبند و پابند چون یک جانی با ما رفتار شده است. ناراحت شدند و روی کاغذ چیزی نوشتند خطاب به آقای علیزاده که دادستان تهران بودند. ما در نهایت با پرداخت جریمه ای سنگین از حکم اعدام رهیدیم.
شب قبل که اولین قسمت مجموعه «آقازاده» را دیدم، به خصوص سکانس جازدن نقاشی کپی به جای نقاشی اصل یاد تمام روزهای سخت سپری شده افتادم. طرح مستند یقه سفیدها و مستند تجارت رنگ که ورود به آن برای ما ممنوع بود، اکنون در قالب مجموعه ای داستانی و با سرمایه گذاری موسسه اوج ساخته و تقدیم ما ملت عزیز شده است. مبارکمان باشد.