سینماسینما، لیلا علیپور
برای نسلی که با جنگ و زیر بمباران و موشکباران بزرگ شد فهرست خاطرات خوش کودکی چندان بلند بالا نیست ولی میشود بینشان خاطراتی یافت که به قدری عزیز و غنیمتاند که در میانسالی هم دلگرم کننده و شیرین جلوه کنند. چهارم آذر روزی بود که یکی از خالقان شگفتیهای کودکی نسل بچههای دهه پنجاه آخرین نقش را برای خود نوشت و نقطه پایان را گذاشت. کامبوزیا پرتوی با گلنارش با گربه آوازهخواناش بهانهای دست پدر میداد تا ما را از فیض سینما که عاشقش بود بهرهمند کند. تصاویر و ترانههایی که در ذهن ما جا خوش میکردند و سرخوش بودیم از مهر پدر و سینمایی که برای ما بود، به خاطر ما بود، کارگردانی که میدانست چطور در دل بچهها جا کند. نقد آثار کامبوزیا پرتوی کار این نوشته نیست، اینجا بساط خاطره فراهم است. خاطرهای که حالا سر از کافه ترانزیت درآورده. این فیلم را ۱۵ سال پیش در سختترین شرایطی که یک زن میتواند باشد و در یک اکران خصوصی که به لطف! برگزارکنندگانش بسیار پرحاشیه شد دیدم. دیدم که به آن انتظار و حبس یک ساعته و نیم تا شروع فیلم در سالن سینما و حتی تشنگی، میارزید. عاشقان سینما یکدیگر را خوب میشناسند و پرتوی که عاشق بود میدانست یک عشق سینما چه میخواهد.
چهارم آذر ماه کامبوزیا پرتوی رفت و این نوشته تشکری است از فیلمنامهنویس و کارگردانی که به دنیای کمرنگ ما در کودکی رنگ پاشید و با هر فیلمنامه که نوشت و فیلمی که ساخت طعم خوش سینما را به ما چشاند.