سینماسینما، ونداد الوندیپور
پیر پائولو پازولینی شب دوم نوامبر ۱۹۷۲ در محوطهای نزدیک رم با ضربات میلهای ٱهنی کشته شد و سپس با ماشین خودش از رویش رد شدند. نوع قتل و خشونت به کار رفته در ٱن حکایتگر کینهای عمیق بود. همه چیز از ٱن حکایت داشت که برخلاف تبلیغات رسانههای وابسته، قتل نه یک اقدام انفرادی بلکه کاملا برنامهریزی شده و کار بیش از یک نفر بود، که این واقعیت هم بعدها فاش شد.
اما پازولینی چرا به قتل رسید؟ به عقیده نگارنده، دلیل اصلی را باید در فیلم ٱخر او جست: “سالو: ۱۲۰ روز سودوم” که زمان اکرانش پازولینی زنده نبود. فیلمی به شدت ناخوشایند و سیاه که هوشمندانه و کاوشگرانه، وارد دنیای فاشیسم و تمامیت خواهی شد، و به فاش کردن اسراری مگو پرداخت که شکل دهنده ذهنیت مولد توتالیتاریسم یا تمامیت خواهی است. اندیشهای که در نفس اماره (امرکننده) انسان منزل دارد که اگر به آن مجال جولان بدهی، به مغاک سقوط از مقام انسانی پرتابت میکند و به دوزخی که سیاهیاش فراتر از چیزهایی است که در کتابها خواندهای…
پازولینی، با آن داستان شبهسورٸال و با آن ستینگ کوچک و با آن شخصیتهای مبالغهآمیز دلقکمآب اما نه چندان دور از واقعیت و بهوسیله آن مونولوگها و دیالوگها و اکتهای سورئال و عناصر و فضاهای گروتسک، که در همهشان مایههای قویای از واقعیت توتالیتاریسم محسوس است (یعنی از خودبیگانگیای بنیانی و نه از جنس از خودبیگانگی که مارکس میگوید) هر آنچه لازم بود درباره کنه و جانمایه فاشیسم و توتالیتاریسم بگوید گفت، اما با ظرافت و طوری که نه اختصاصا به سیاست گره بخورد، گرچه سیاست عینیترین و اصلیترین جلوهگاه بروز این اندیشه ضدانسانی است.
فیلم سالو، جلوهای است عینی از دنیایی که اتوپیای سایکوپتهایی است غرقه در لذت جباربودگی، خودبرتربینی، دگر آزاری، زورگویی، بردهکِشی، تجاوزگری، آدمکشی، دزدیِ خزانههای ملی و دیگران را وسیله شهوترانیهای مادون حیوانی خود کردن و شستشوی مغزی و تربیت چماقدارانی که ضامن برقراری چنین سیستمیاند. فلسفه این مکتب ساده است: “میتوانم، پس میکنم و تو هم چیزی نیستی جز وسیلهای برای اطفای امیال برآمده از تاریکترین آرزوها و هوسهای من که همگی معطوف به تعین قدرت مناند علیه اقلیت که “دیگران”اند. دیگرانی که بدنشان، روحشان، جانشان و در یک کلام، موجودیتشان از آن منی است که بر آنها غالبم (و این غالب بودن ثمرهی موفقیت در فریب تودهها و تصاحب ابزار تولید و اسلحه و ابزار سرکوب بوده است)؛ پس یا باید فرمانبردار باشی یا نابود شوی.”
و این، صریحترین مانیفست ناگفتهی فاشیسم است که گاه بر روبنایی از نژادپرستی استوار میشود، گاه بر شوونیسم یا قومگرایی و گاه بر مذهب؛ ایدهای اساسا سیاسی که هر نوع مخالفت با آن، مستوجب عقوبت است. اما این تکبر مضحک و این خود قَدَر دانی، هجویهای بیش نیست که از آغاز، محکوم به فروپاشی است و اما مبارزه با آن یا حداقل زیر سیطرهاش نرفتن، وظیفه هر آدمی است که ماهیت انسان بودن خود را زیر ترس یا طمع مدفون نکرده است. و ذکر این حقیقت هم ضروری است که سیستمهای توتالیتر، محکوم به زوالند، چه، با ذات انسان و جریان هستی و با آزادی و اختیارمندی انسان در تضاداند، و مثالهای تاریخی این زوالها هم فراوانند. زوال سیستم تمامیت خواه، به قول معروف، دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.
فیلم پازولینی، که معرف نگرش و جهانبینی و عملکرد فاشیستها و تمامیت خواهان و سایکوپتهای تاریخ است _ از شاهان خونخوار گرفته تا کشیشان ریاکارِ فاسد و شکنجهگران دخمههای قرون وسطایی تا قاتلان سریالی_ و ماهیت واقعی فاشیسم را از زرورقهای طلایی دروغینش خارج کرده و همانگونه که هست مقابل دیدگان تماشاگر گذاشته، طبیعتا به مذاق فاشیستها خوش نیامد و نتیجهاش شد قتل فیلمساز؛ فیلمسازی که با علم به همه خطرات، کارش را انجام داد و شهادتش، اثباتی است بر پیروزیاش.
اما آمران و عاملان قتل پازولینی اکنون کجای تاریخاند؟ فراموششدگانی در گنداب متعفن رسوایی و ذلت و آلت دست بودگی. اما پازولینی، با فیلمهایش، تا ابد هست و خواهد بود.