تاریخ انتشار:1404/03/15 - 17:27 تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 208930

سینماسینما، محمد حقیقت

هروقت به آن روز فکر می کنم تصاویری شبیه صحنه‌هایی از فیلم «زنده‌باد زاپاتا» از الیا کازان در خاطره ام رژه می روند‌. حدود یازده ساله بودم که با خانواده برای مدت کوتاهی از اصفهان به قم مهاجرت کرده بودیم، زیرا پدربزرگ، قم را برای اقامت ترجیح داده بود؛ مغازه ای داشت نه چندان دور از حرم حضرت معصومه، که عمده فعالیتش فروش ارده بود که بسیار هم خوشمزه بود و مشتریان زیادی هم داشت. پدر، که بیش از پدر بزرگ اعتقاداتش محکم بود، مرا برای نماز ظهر به زور با خود به حرم می برد اگر چه مادرم اغلب به وی می گفت: «بگذار این بچه نمازش را همین جا بخوانه.» و پدر اصرار داشت: «توی حرم ثوابش بیشتره». حتی یکی دو بار هم مرا با خودش پیش آیت الله عظما بروجردی، که همه برای دست‌بوس پیش او می رفتند، برد تا ثوابم برای آخرت دو برابر شود. چند روز بعد، پدر گفت باید به مدرسه فیضیه برویم، حجت الاسلام خمینی سخنرانی دارد. تا آن زمان چیزی درباره او نشنیده بود. رفتم در مدرسه فضیه جمعیت بسیار، هوا گرم، و التهاب بالا بود. مثل بقیه روی زمین پای منبر نشستیم، نطق آتشین آقا داشت شدت می گرفت که حس کردم دو سه نفری نزدیک ما، با هم دعوا می کنند (درست این پلان را یادم می آید) کمی سر و صدای اطرافیان در آمد که «ساکت، ساکت !!» اما امروزه با یک فلاش بک، درباره آن خاطره بنظرم دعوای ساختگی می آمد، جا تنگ، گرما شدت گرفته، تن صدای حجت الاسلام بالا تر و اعتراض چند مرد (همه جمعیت از مردان بودند) در کنارمان داشت صحنه را به هم می زد. نگرانی ها داشت شدیدتر می شد و ناگهان از سر پشت بام های مدرسه فضیه،  پاسبان ها را دیدم که شروع به شلیک کردند، من هم از روی کنجکاوی و حیرت به آنها نگاه می کردم، بعدها که فیلم «زنده‌باد زاپاتا» را دیدم، و اقعا گویی عین همین میزانسن چیده شده بود، با این تفاوت که آنجا یک نفر (زاپاتا) در میدان بود و این جا صدها مومن بی دفاع در حیاط روی زمین نشسته بودند و با عشق و علاقه گوش می کردند. در این تیراندازی ها نمی‌دانم چند نفر کشته شدند، اما کسانی سریع آقا را از منبر به سوی پناهگاهی بردند. هر کسی در فکر جان خودش بود. پدرم فوری دست  مرا گرفت و با سرعت برق فرار کردیم، از سوراخی که واقعا نفهمیدم چطور پدر آنجا را پیدا کرد، فرار کردیم فقط می دویدیم و می دویدیم … نفس ها به شماره افتاده، از نفس افتاده توی اتاقمان زیر پتوها و غیره خودم را مخفی کردم و از ترس … نمی دانم چه شد، از عرق بدن یا …؟ شب ترس قم را تکان داده بود. فردای آن‌روز، پدر می خواست به مدرسه فضیه برگردد تا بداند بر سر کشته ها چه آمده، من که امتناع کردم، با پس گردنی پدر، همراه او شدم. در مدرسه فضیه، هنوز تعدادی عمامه روی زمین افتاده بود، چندین در حجره‌ی طلاب شکسته شده بود، به‌راحتی سرخی خون بر زمین و در ودیوار دیده می شد… صحنه ای بود غریب، خیلی غریب. گاه گداری هنوز برخی از این صحنه ها مثل فلاش، مثل رعد و برق در سرم می پیچد. دو سه ماهی بیشتر طولی نکشید که به اصفهان برگشتیم. در آنجا فقط در محدوده بازار، گاهی درباره آن وقایع صبحت می‌کردند.

برچسب‌ها:

لینک کوتاه

 

آخرین ها