سینماسینما، حبیب باوی ساجد
چه بسیار گفتهام که از بازگوییاش خستهام: گوشهی دنج اتاقم در جنوب نفتی جهان را ترحیح میدهم. با این حال، خوب میدانم که سینما یعنی جمع، و تو باید این تعارضِ ندای خو گرفتن به تنهایی و در جمع بودن را تاب بیاوری. راستش تهران را هراز چند سال دوست دارم. گالریها و تئاترها و راسته کتابفروشیهای انقلاباش را خوش دارم. پایم به تهران برسد، پاتوقم میشود خانه هنرمندان و تماشای گالرهای نقاشی و عکسهای تمام ناشدنیاش. این بار خودم آمدم که رفقای دور و نزدیک را جمع کنم. حال این که میدانم خیلیهایشان جمع گریزند. تماس و پیام که دور هم باشیم برای «سامی».
خیلیها لطف کردند و آمدند و «سامی» بهانهای شد برای دیدار، گاه پس از غیبت چندینسالهی برخی رفقا. اما چیزی که خواهان گفتنش هستم، اینها نبود! راستش به علی علایی گفتم: «تو که میآیی، به حمید نعمتالله هم بگو بیاید.»
وسط تاریکی، حمید آمد. راه نشانش دادم بنشیند. خودم هم که وسط نمایش فیلمم عمرا بنشینم! فیلم که تمام شد و رفتم روی صحنه، تازه نقد و بررسی شروع شده بود که دیدم حمید پاشد و از سالن رفت بیرون. یک ساعت بعد، وقتی پرسش و پاسخ تمام شد و از سالن بیرون زدم، محمدعلی جناب از تهِ راهرو آمد و گفت: «حمید میخواهد با تو حرف بزند.» گفتم: «حمید مگر یک ساعت پیش نرفت؟» گفت: «نه، منتظر مانده چیزی بهت بگوید.»
یکهو گوشیام را نگاه کردم، دیدم علی علایی پیام داده: «حبیب جان، حمید نعمتالله بعد از مراسم میخواهد تو و جواد طوسی را ببیند.» پا تند کردم؛ دیدم حمید کنار ستار اورکی، کنار چنارهای عباس کیارستمی ایستاده. بغلم کرد، بغلش کردم، بوسیدم، بوسیدمش. بعد چیزهایی گفت که رفقای نزدیک شنیدند، و ناگهان رفت.
من که راستش وسط آن جمع و شلوغی باید حواسم پرت میشد، حواسم رفت سمت حمید؛ پرتتر شد حواسم. چرا ماند؟ چرا بعد از اتمام فیلم نرفت و تلفنی آن حرفها را نگفت؟
یک روز بعد ــ که حالاست و من دارم وسط تلقتلقِ قطار رو به جنوبِ نفتخیزِ جهان میروم تا پرت شوم وسط خلوتم ــ این را مینویسم تا بگویم هنوز هستند کسانی که معنای مهر، مودت، عشق و سینما هستند.
فیلمهای حمید نعمتالله را خوش دارم، خاصه «بوتیک»اش را؛ یک ساموراییِ وطنی که تا عمقِ جانت نفوذ میکند. اما راستش، حالا چیزهای دیگری از حمید آموختم که لزوماً نمیتوان آنها را از فیلمها یاد گرفت؛ جز اینکه آدمِ پشتِ فیلم، عینِ خودش باشد. ادا و اطوار درنیاورد. بودنش، حرفهایش، حتی سکوتش چنان بر دیگران اثر بگذارد که تو با توانِ زیاد برگردی تا جان بدهی به آدمهایت، در فیلمهایت، که عینِ خودت باشند؛ اصلاً خودت باشند.