سینماسینما، عباس اقلامی
فرهادِ ناگهان درخت از هر کجای زندگی اش که برای روانکاوش می گوید به یک ترجیع بند می رسد، ناگهان تمام شدن. یا ناگهان رها شدن. و ناگهان نیمه کاره ماندن. فرهاد زیر هجوم ناگهان ها بوده در تمام زندگی. شهره شده به این که هر کاری می کند که کاری نکند. اما برای کسی که از روزگار کودکی بر اسبی سوار است که جایی نمی رود مگر امکانی برای انجام کاری پیش می آید؟
فرهادِ ناگهان درخت اغلب تنهاست و به هر راهی رفته و هر کاری کرده برای گریز از این تنهایی به نیمه نرسیده چیزی یا کسی مانع اش شده و حاصلش؛ استمرار تنهایی. چه آن روزها که برای ابرازِ حضورِ خود به سوزان، دختر همکلاسی اش در دبستان، هر کاری کرده تا کاری بکند، از جمله دروازه بان تیم فوتبال مدرسه شده (که این یکی را خوب هم بلد بوده)، ولی درست در لحظاتی که همه چیز خوب پیش می رفته ناگهان لنگه کفشِ حریف به سویش آمده و بازی را به هم زده و دندان فرهاد را کف دستش گذاشته. چه روزی که ناگهان مأمور بازداشت سر راه او و همراهانش سبز می شود و او را انتخاب می کند به زندان ببرد، آن هم بی آنکه جرمی مرتکب شده باشد (و فرهاد سال ها در زندان می ماند تا شاید برای نگه داشتن اش دلیلی و جرمی پیدا کنند!). تا برسد به آن روز که درختی سر راهش سبز شد تا مثل مادرِ مهتاب به رخش بکشد که رانندگی بلد نیست! و باید رانندگی بداند چون مرد است دیگر. و فرهاد آخر هم ندانست که چرا باید تظاهر کند به توان و تمایلی که ندارد و چرا باید شکل همه ی مردها باشد.
فرهاد شکل همه نیست. شکل همه ی مردها نیست. شاید حق با مادر مهتاب باشد که خاص است! ترجیح می دهد به گوشه ی دنج خود پناه ببرد تا برای خودش جای امنی بسازد. دنیایش از جنس دنیای اطرافیانش و به ویژه مردهایش نیست. خلوت خود را بیشتر دوست دارد. پناه می برد به خلوت خود. خلوتی که در آن احساس امنیت می کند. به مادرش فکر می کند و به آن یک نفر دیگر. همان زنی که عاشق شدیدش شده. و البته به رشت که نقطه ی اتصال این ها به فرهاد و فرهاد به زندگی است.
فرهاد خسته شده از حرف راست. از روراستی. که برایش جز سوء تفاهم حاصلی نداشته در تمام زندگی. روراستیِ فرهاد به حساب ناتوانی و بی عرضه گی اش گذاشته شده و تعبیر به این شده که هر کاری می کند که کاری نکند! برای همین هم هست که در مواجهه ی دوباره – هنگام بازگشت از زندانِ به جرمِ ناکرده – با مهتاب که همیشه با رویه ی حقیقی زندگی به کنارش آمده از او می خواهد به دروغ هم شده بگوید، دوستش دارد.
او از آینده می ترسد. آینده ی بدون دوست داشتن و دوست داشته شدن. آینده ای که یک روز صبح مادرش را صدا کند و او جواب ندهد و بندِ نفس های فرهاد پاره شود. از آینده ای که رشت را گم کند. آینده ای که همچنان در آن مجبور باشد به گناهان ناکرده اعتراف کند؛ و در بیم این باشد ناگهان تمام دوست داشتنی های زندگی را از او بگیرند.
همین ترس ها و خسته گی ها که ترجمه تنهایی فرهاد شده، همین نشدن ها و موانع بی موقع که فرصت دوباره گفتن و دوباره شنیدن را از او گرفته، باعث شده او قبلِ هر چیز را به بعدش ترجیح بدهد. و هیچ وقت فکر نکند جایی می رود یا می تواند برود. جایی هم انگار نرفته است. هنوز کنار دریاست و به فکر جمله های شاعرانه ای که کنار دریا جای گفتنشان است.
صفی یزدانیان در ناگهان درخت، در سومین فرهادش (دوتای قبلی را یکی در فیلم کوتاه قایق های من و دیگری در فیلم در دنیای تو ساعت چند است، دیده ایم)، در سه گانه ای، روایتگرِ فرهادهایی است که دچار عشق و پیامدهایش، زندگی و پیامدهایش، صداقت و پیامدهایش و آخر سر هم تنهایی و پیامدهایش هستند. فرهادهایی دارای مسأله با زندگی و آدم ها.
از فرهادِ قایق های من تا فرهادِ ناگهان درخت، به بهانه ی اینکه زندگی را به رسمی غیر از رسم زمانه می خواهند، امنیت و آرامشی دریغ شده که دچار تردیدشان کرده در میل به فرار یا ماندن بر قرار. فرهادهای صفی یزدانیان زندگی را در جزییاتی یافته اند که دیگران نمی بینند. دوست دارند بهانه جویی کنند برای خوشبخت بودن.
فرهادِ ناگهان درخت هم در خیال خوشبخت تر است. در خیال بی ترس و دلهره چیزهایی را به یاد می آورد تا راحت بتواند بگوید؛ می ارزد زندگی. در خیال با اسبی که جایی نمی رود، می رود تا آنجا که آنتوان رفت؛ بعد از دریا.