سینماسینما، محمدرضا بیاتی*
بدون تعلیق، هیچ داستانی داستان نمیشود. بیهمگان به سر شود بیتو به سر نمیشود؛ چه داستانی نفسگیر از هیچکاک باشد چه مستندی داستانگو دربارهی کوچ پنگوئنها از قطب جنوب، همینکه در روایتی، حسی از ناتمامی باشد و تو را در انتظار ِ قدم بعدیاش بگذارد یعنی تعلیق! البته با درجات متفاوت؛ یکی، انگار تو را بر لبِ پرتگاهی نگه میدارد تا از هیجان جانات بالا بیاید، دیگری، معما میسازد و بیشتر کنجکاوی ذهنی تماشاگر را به کار میاندازد، و یکی دیگر، فقط با انتظار، انتظار و انتظار، تو را معلق میگذارد. به نظرم کلیدیترین ویژگی داستانگویی در درک و تجربهی مفهوم انتظار، نهفته است. کازابلانکا مصداق دقیقِ کارکرد این ویژگی است؛ یکی از دوستداشتنیترین و ماندگاترین فیلمهای تاریخ سینما با تکرار کلمهی انتظار، انتظار و انتظار آغاز میشود و پیش میرود. هر شخصیتی منتظر چیزی است و جهانِ داستان در هالهی معلقی از انتظار شکل میگیرد.
اما چه اتفاق تازهای افتاده که تعلیق و انتظار را مسألهی این یادداشت کرده؟ فکر میکنم اتفاق در یک چرخش کلان و خزنده در داستانگویی است. اتفاقی که به نظر میرسد در سالهای اخیر رخ داده و در حال رخ دادن است؛ یک چرخشِ نادرست از انتظار به ابهام. در واقع -روشنتر بگویم- اگر داستانگوها پیش از این برای ایجاد تعلیق بیشتر به مفهوم انتظار متکی بودند به نظر میآید که این روزها و سالها برای خلقِ تعلیق، بیشتر دست به دامنِ ابهام میشوند. بله! ابهام و انتظار بسیار در هم تنیدهاند. دو روی یک سکهاند و جداسازیِ آنها چندان ساده نیست؛ یک رویِ آن آگاهی است و روی دیگر ناآگاهی؛ یا تعارض آشکار/ پنهان که یکی از اساسیترین تقابلهای داستانی است. با اینوجود، تصور میکنم که در عمل این جداسازی منتهی به تفاوتهای فاحشی در روایتگری داستانی شده است؛ این مسأله وقتی اهمیت آن ملموستر میشود که به یاد بیاوریم یکی از مؤلفههای سازندهی سبک اصغر فرهادی پنهانسازیِ اطلاعات و ایجاد ابهام است. البته در یادداشت فرهادیگرایی افراطی اشاره کرده بودم که این سبک برای خودِ او که خالق آن است اصالت دارد اما برای پیروان فرهادی که صرفاً از قالب آن سبک، اقتباس میکنند تبعاتِ داستانسوزی به بار میآورد؛ هرچند -به گمانم- اتکاء به ابهام و غافلگیریِ سبکگرایانه به برخی از آثار اصیل فرهادی هم لطماتی وارد کرده است.
برگردیم به پرسش اصلی! چه تفاوتی میان داستان ابهام-مبنا و انتظار-مبنا وجود دارد؟ در روایتِ مبتنی بر ابهام این استعداد انحرافی وجود دارد که زبان داستان، زبانی گُنگ شود و روایت، فاقد سطحی از دلالت باشد هرچند تعلیق در داستانگویی را سادهتر میکند؛ کافی است بخشی از اطلاعات را پنهان کنی و مبهم بگذاری!… چند فیلم در این سالها دیدهاید که تا میانههای داستان، و گاهی تا پایان، اساساً روشن نیست که موقعیت دراماتیک چیست اما پای آن نشستهاید چون کشمکش و ابهام بین شخصیتها و رویدادها شما را نگه داشته؛ در این روایتها معمولاً آنچه میبینیم صرفاً مجموعهای از دادههای بصری و کلامی پراکندهی مبهم دربارهی شخصیتها و رویدادها است بدون اینکه در کلیتِ خود معنای یکپارچهی روشنی داشته باشند؛ معنای روشن، به تعبیر زبانشناسانه، یعنی مخاطب نمیتواند از دادهها یک طرحوارهی ذهنی موقت یا یک فرضیه بسازد؛ طرحوارهای فرضی که با پیشروی داستان -و فراز و فرودش- تغییر کند و قابلیت پذیرش دلالتها و معانی مختلف را داشته باشد؛ به این معنی، اطلاعاتی که به مخاطب داده میشود فاقد دلالت معنیشناختی هستند. گنگاند. بنابراین، وقتی طرحواره یا فرضیهای نباشد این فیلمها و داستانها با دادههای گنگ با ایجاد تعلیقی فریبنده، مخاطب را همراه خود میکشانند و در فرایندی تدریجی از ماجرا ابهامزدایی و رازگشایی میکنند و صرفاً در پایان روایت تنها به یک سطح از دلالت میرسند. این الگوی روایتگری، که هم در سینمای امروزِ شرق دیدهام و هم غرب، تقلیل دادنِ زبان هنر به رسانه است و در بهترین حالت یک بازی هوشمندانه است مثل حل کردنِ یک جدول کلمات پیچیده.
به بیان دیگر، این رویکرد صرفاً بسط منطقی موقعیت یا ماجرا است و داستان نیست؛ بخصوص وقتی که پای واقعگرایی در میان باشد ما در این سالها به جای داستان با انبوهی از موقعیتهای واقعی مواجه هستیم که نویسندگانِ حتی باهوش آنها را با ابهام منطقاً بسط میدهند و سرانجام -ناگهان یا به آرامی- رفع ابهام میکنند. این قصهنماها، مصداق آن بیت معروفاند که من گنگ خوابدیده و عالم تمام کَر/ من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدناش.
در واقع، تفاوت مهم ابهام و انتظار همینجا خود را نشان میدهد. برخلاف ابهام که تنها یک سطح از دلالت دارد انتظار، طرحواره و فرضیه میسازد. فرضیههای زندهای که هر بار میتوانند معنای تازهای به خود بگیرند. تعلیقی که انتظار میسازد از ابهام نیست بلکه از عدم قطعیت است که خصیصهی متمایزِ زبان هنر است. انتظار، برخلاف ابهام و گنگی، ماهیتاً با پیشبینیپذیری همراه است و بدون طرحوارههای ذهنی، پیشبینیپذیری ممکن نیست؛ با این تفاوت که در زبان هنر این طرحوارهها فاقد قطعیت هستند و از درون پویایی چندگانهی غیرقطعی بین فرضیههاست که تأویلپذیری اتفاق میافتد.
این نکته، و تفاوت مهم بین نماد و نشانه که در یادداشتی به آن پرداخته بودم، به علاوهی چند نکتهی بنیادی دیگر که شاید در فرصتی دربارهی آنها نوشتم، به نظرم در سادهانگاری و انبوهسازیِ بیمحابا در داستاننویسی و فیلمسازی مؤثر بودهاند. مخالف کارکرد رسانهای زبان هنر نیستم و گاهی -مثلاً کارکرد آموزشیِ- آن را بسیار مفید میدانم و چه بسا لازم باشد و یا به ناچار از این ابزار بهره بگیریم اما معتقدم باید بین دوغ و دوشاب فرق گذاشت و هیچگاه فراموش نکرد که هنر خلاق، موهبتی و مکاشفهای دشواریاب است.
*فیلمنامهنویس و فیلمساز