سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه
روزگار بلور/ امیر فرضالهی
شنیدنِ داستانهایی که لرزه به جانمان میانداخت
مستندی روزنامهنگارانه که همهی قدرتش را از خاطرات محمد بلوری، ستوننویس صفحهی حوادث مطبوعات میگیرد. با فیلمی روبرو هستیم که هم حرفهای سوژهی اصلی آن یعنی محمد بلوری، شنیدنیست و هم فیلمساز توانسته به خوبی فضای فیلم را حفظ کند. از آن فیلمهایی که کمتر مستندسازی سراغش میرود مگر آنکه خودش روزنامهنگار باشد و سرش برای ماجراجویی درد کند.
اما فیلم چند اشکال عمده دارد؛ صحنههایی هست که به ریتمِ فیلم آسیب زده؛ مثل خوش و بِش کردن و تعریفِ یکی از همکارانِ سابق بلوری از او، در حضور خودش و دو تنِ دیگر از همکاران قدیمیاش. یا مثلاً نمای درشت از چشمان دختری که همچون ترجیعبند مدام تکرار میشود و انگار قرار است داستان ناگفتهای را در پایان فاش کند که خوب اجرا نشده. نَریشنِ بدنهی فیلم با صدای خودِ فیلمساز است در صورتی که شروع فیلم با صدای راوی دیگریست که اتفاقاً خوب هم حال و هوای اولین قتل را بازسازی میکند، ای کاش نَریشنِ کلِ کار با همان راوی پیش میرفت.
جز این، روزگار بلور فیلمیست دربارهی سویهی شرِ آدمی و سرک کشیدنهای روزنامهنگاری قدیمی به آنچه در ستون حوادث روزنامه میخواندیم، و نیز زنده کردن داستانهایی که لرزه بر جانمان میانداخت.
بازگشت دوباره/ فرهاد ورهرام
گویی به نظارهی زِوال چندین نسل نشسته است
فیلم، بازگشتی به روزهای اوج فرهاد ورهرام، این پیشکسوت مستندساز ایرانیست. فیلمی دربارهی مستند «علف» اثر مریان سی کوپر و ارنست بی شودساک (۱۹۲۵) از کوچ ایل بختیاری از دامنهها و ارتفاعاتِ سر به فلک کشیده، و نیز اشاره به فیلم «تاراز» ساختهی سالها پیشِ خودش که کوشیده بود حال و هوای این کوچِ ایلیاتی را بار دیگر زنده کند.
اگر «بازگشت دوباره» به دل مینشیند همهاش به نگاه فیلمسازی برمیگردد که همواره دغدغهی مردمشناسانه داشته است؛ نگاهی دردمند به سبکی از زندگی، که در حال فراموشی میان غبارِ زمان و مدرنیته است و در آن فرو میرود. دوربین مستندساز یک شاهد زنده است، بیطرفانه به نظارهی این زوالِ خاموش طی چندین نسل نشسته و این واقعه را ثبت میکند. به طبیعتِ بیجانی میماند که در پسِ آن، داستانی از نابودی و ویرانی پنهان شده است. چنین است که در اینجا، آدمهای فیلم برای فیلمساز مهم میشوند؛ اینکه چه بر سرشان آمده، و چه میکنند.
فیلم، به ورق زدن آلبومی قدیمی، و به دریغ و افسوسی میماند که حین دیدن خاطرات دوباره زنده شده و به دل و جانمان مینشیند. ورهرام، هم با سوژههایش راحت است و هم در کار با مدیومِ مستند خبره و کاربلد، و حاصلش مستندی شده که خالقش با فراز و فرودِ داستانگویی در این نوع از مستندسازیِ قومنگارانه آشنا است.
کامیونِ آبی/ هادی آفریده
تا که شرَ بگذرد و او بیرون آید
مستندی دربارهی ناحیهای گرم و تف دیده از بلوچستان، با موضوعیتِ تمساحهایی که در منطقهای آبخیز همچون هیولایی خاموش، از رویارویی با آدمی پرهیز میکنند. کاری در باب امکانِ همزیستیِ این دو گونه از حیات بر روی زمین، با نگاهی که در پیِ حفظ اکوسیستم منطقه است. ساخت چنین مستندهایی به سرانجام نمیرسد مگر آنکه با ساکنین بومی چنان بجوشی که جوهرهی زندگیشان را برایت باز کنند. آنهم نه با کلامِ صرف، بلکه با روح و جانِ دل، آن اندازه که به فیلمت حس و حالی از زندگی بخشد. تمام موفقیت چنین مستندهایی در برقرای چنین ارتباطی است و البته، نگاهی تیزبین که ناگفتههای زندگی آنها را کشف کند. چنین کاری صبر و طاقت زیادی میخواهد و هادی آفریده هم با ساخت این مستند نشان داده از این توانایی به تمامی برخوردار است.
نوجوییِ هادی آفریده همواره باعث شده است که به موضوعِ مستندهایش از زاویهی داستانکی فرعی، نگاهی تازه نموده و به آنها جان دوبارهای بخشد اما در اینجا ظاهراً این ترفند تا حدودی با ساختار فیلم جور درنیامده، و شاید بتوان گفت ارتباط رانندهی کامیون آبی با داستانِ تمساحها و پیرمردی که به آنها غذا میدهد به نوعی گنگ از کار درآمده است. با این حال، کسی نمیتواند سکوتی که بر حال و هوای برکهی محل زیستِ تمساحها سایه انداخته را در قابِ تصاویرِ زیبای فیلم ببیند و مجذوب آن نشود؛ سکوتی آمیخته با نوعی ترس، انگار این موجودِ دو پا آمده تا آرامشِ هزاران سالهاش را بر هم بزند. با چنین نگاهی میتوان گفت تمساح دیگر موجود چندان ترسناکی نیست، بلکه جنبدهی آسیبپذیری است که سعی دارد پنهان شود تا شَر بگذرد و او بیرون آید.