اما سفر نیست علاجِ این درد/ نگاهی به فیلم «جاده خاکی»

سینماسینما، صدف فاطمی

قرار بر گریه نکردن است. تلمبار کردن هر چه غم است و پریشانی در عمیق‌ترین جای وجود و نمایشی از یک لبخند پهن روی صورت که یعنی اوضاع آرام است. همه چیز در یک جاده اتفاق می‌افتد؛ خنده‌های الکی، نگرانی‌هایی که نقاب دارند، پریشانی‌هایی که پشت لبخندها پنهان می‌شوند، حکایت فرار از سرزمینی که رگ به رگ وجودت به آن گره خورده و قصه پُر انحنای خانواده‌ای که به دلیل ماجرایی در یک ماشین عاریه‌ای جا گرفته‌اند و راهی مرزهای شمال غربی کشور شده‌اند. پانته‌آ پناهی‌ها در نقش مادر سرسختانه می‌کوشد مفهوم خانواده را تا لحظه آخر پاس بدارد و تمام قد ایستاده تا خدشه‌ای به حرمت این مفهوم عزیز وارد نکند. حسن معجونی، پدر خانواده، خونسرد است اما عاشق. خانواده‌اش را دوست دارد و به روش خودش در بزنگاه‌های مختلف حالِ خوب حمایت‌گونه‌اش را بروز می‌دهد. پسر بزرگ‌تر با بازی امین سیمیار در سکوتی غم‌زده رانندگی می‌کند. اغلب مواقع ساکت است و بیشتر با زبان بدنش حرف می‌زند تا این‌که دیالوگی به زبان بیاورد. پسر کوچک‌تر با بازی رایان سرلک یک ستاره است. هر چند در روایت یک خطی داستان به ظاهر هیچ نقش تاثیرگذار و مهمی ندارد، اما بازی‌اش حسابی در خاطر مخاطب خط می‌اندازد. بیش‌فعالی‌اش اطرافیان را عاصی کرده اما کاراکترش آنقدر شیرین است که اصلا نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. یک سگ بیمار همراه‌‌شان است به اسم جسی که حضورش هم در خدمت لحظات کمیک فیلم قرار می‌گیرد و هم در صحنه‌ی چشمگیر پایانی، به اندوهی جمعی اما رهایی‌بخش تبدیل می‌شود. خانواده راهی مسیری هستند که نقطه پایانش جدایی‌ست. جدایی پسر بزرگ‌تر از سرزمینش و مهاجرت به جایی دیگر. شرط پسر بزرگ این است که پدر و مادرش در طول سفر نقابِ شادی به صورت‌شان بزنند تا هم خاطرشان مکدر نشود و با کامِ تلخ از هم خداحافظی نکنند، هم برادر کوچک شستش خبردار نشود؛ نمی‌خواهند حالِ سرخوشانه پسرک را خراب کنند، همچنین رابطه معصومانه‌ای که با سرزمین مادری‌اش دارد؛ آن‌قدر احساسی که هر جا از اعماق وجودش از زیبایی وطنش به وجد می‌آید، بر خاکش بوسه می‌زند!

داستان فیلم یک خطی و شفاف است. اطلاعات اضافی به مخاطب نمی‌دهد. شاید سوال‌هایی پیش بیاورد؛ مثلا این‌که اصلا پسر بزرگ چرا دارد می‌رود. آیا اجباری در کار است یا صرف اختیار تصمیم گرفته این خاک و این خانواده‌ را رها کند؟ خانواده‌ای که با همه چالش‌های ریز و درشتی که در طول فیلم به تصویر کشیده می‌شود اما وزن انسجام عاطفی‌اش تحسین‌برانگیز است. قصه اینطور نوشته شده که به جای پاسخ شفاف به هر سوالی،‌ یک سکانس، یک تصویر یا یک میزانسن ابهام ذهنی مخاطب را شفاف کند؛ آن‌جایی که در میانه‌های گفتگوی مادر با پسر، مخاطب متوجه می‌شود که این مهاجرت به تصمیم فردی پسر بستگی کامل دارد و می‌تواند انجام نگیرد. قاب‌بندی و کارگردانی فیلم جسورانه است و در بسیاری از صحنه‌ها خلاقیت زیادی دارد. دیالوگ‌ها و فضاسازی رابطه خانوادگی چهار مسافری که در ماشین کنار هم هستند، اتفاق‌‌های جانبی و المان‌هایی در طول داستان نمایش داده می‌شود، در نهایت نمره قبولی می‌گیرد. مخاطب در طول داستان خسته نمی‌شود، پلان‌های اضافه نمی‌بیند، سر نخ داستان را گم نمی‌کند و تا آخر قصه پیش می‌رود. موسیقی فیلم اما یک امتیاز ویژه و برگ‌ برنده‌ خاص است؛ استفاده از آهنگ‌ها و موسیقی‌های خاطره‌انگیز و نوستالژی تکان‌دهنده‌ است و حسابی حال خوب کن. انگار موسیقی می‌آید تا حال و هوای آن لحظه و آن سکانس را تماشایی‌تر کند و بیشتر به جانِ مخاطب فرو ببردش. که این کار را هم می‌کند. آن‌قدر تمیز و بی‌ایراد که بیننده نمی‌تواند به سادگی از کنارش عبور کند. آن‌قدر عمیق و تاثیرگذار که تا ساعت‌ها و روزها باز یادِ آدم می‌آید. حتی می‌رود جایی از حافظه جا خوش می‌کند که با شنیدن ناگهانی‌اش در یک مهمانی، سکانس‌های فیلم زنده می‌شوند و رژه می‌روند. انگار از ابتدا این ترانه را برای این سکانس نوشته‌اند؛ آن‌جایی که مادر، ‌پدر و پسر کوچک در ماشین هستند. در مسیر برگشت. پسر بزرگ دیگر نیست. با قاچاق‌برها رفته. معلوم نیست دفعه بعدی که همدیگر را ببینند کی باشد، اصلا باشد یا نباشد… پانته‌آ پناهی‌ها دارد از غم می‌شکافد ولی ناچار است جلوی پسر کوچک‌تر ظاهرسازی کند. غم دارد در تک‌تک سلول‌هایش بیرون می‌زند اما با آهنگِ در حال پخش هم‌خوانی می‌کند. این یکی از دردناک‌ترین صحنه‌های مواجه یک آدم با ترومای ترس و از دست دادن است؛ خنده‌ای که پُر از غم است و پریشانی. درد دارد در وجودش زبانه می‌کشد،‌ از غم دارد خفه می‌شود، بغض امانش را بُریده اما همه‌اش را قورت می‌دهد و می‌خواند: «آخه من به کی بگم از این قلب شکسته‌م، چی بخونم دیگه من با این صدای خسته‌م…» و درماندگی بی‌بدیلی که زور می‌زند پشت نُت‌های موسیقی پنهانش کند. بعد هم در حالی‌ که هنوز مخاطب در تب و تاب هضم این سکانس است، یک سکانس دیگر به صورتی غیرمنتظره و غافل‌گیرکننده به صورتش کوبیده می‌شود تا ارزش دیدن این فیلم را چندین برابر کند؛ موسیقی با لب‌خوانی پسر کوچک شروع می‌شود و اتفاقِ آخر مخاطب را میخکوب می‌کند؛ «اما سفر نیست علاجِ این درد…» اگر پای حرف کسانی که «جاده خاکی» را دیده‌اند بنشینید، حتما از قدرت بی‌نظیر این سکانس و تاثیرگذاری‌اش برای‌تان می‌گویند. با این که در روایت چند کلمه‌ای، فیلم سوژه تکراری سفر جاده‌ای را دارد اما مخاطب را پشیمان نمی‌کند. با وجود خط روایی درام، موقعیت‌های کمیک و طنزهای کلامی‌ دارد و به واسطه برخی ویژگی‌هایش در میان آثار سینمای ایران حائز اهمیت است. فیلم «جاده خاکی» با نام انگلیسی Hit the Road امسال برای اولین بار در بخش «دو هفته کارگردانان» جشنواره کن به نمایش درآمد و با استقبال بسیار خوب منتقدها مواجه شد. «جاده خاکی»، اولین ساخته پناه پناهی در یک کلام تاثیرگذار است و به واسطه خلاقیت‌های هیجان‌انگیز، ساختار خاص، سکانس‌های ماندگار، قاب‌های جسورانه یک فیلم موفق محسوب می‌شود. 

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 175088 و در روز جمعه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت 13:04:26
2024 copyright.