سینماسینما، مرسده مقیمی
اینکه کسی جهان ذهنی مسعود کیمیایی و طبعا جهان فیلمهایش را دوست نداشته باشد، هیچ ایرادی ندارد. بله بخشی از مواجهه با سینما سلیقه است و امکان دارد حتی آدمی به سبب سلیقهاش تعدادی از فیلمهای مهم تاریخ سینمای جهان را هم دوست نداشته باشد. این دوست نداشتن یا داشتن یک فیلم اما نقدِ فیلم نیست؛ نظر است، نظرِ گذری! مناسب وقتی است که یک نفر با میکروفون میآید سمت تو و نظرت را میخواهد و انتظار دارد تو با دو سه جمله سر و ته ماجرا را هم بیاوری یا مثلا وقتی یکی اصرار میکند تکلیف یک فیلم را با تمام جزئیات پرشمارش با تعدادی ستاره مشخص کنی!
واقعیتاش اما این است که نقد خیلی جدیتر از این حرفهاست، فراتر از نظرات گذری؛ در نقد نمیشود با تکیه به این عبارت عوامانه «من دوست داشتم» یا «من دوست نداشتم» نوشت؛ منتقد و سینماشناس اگر فیلمی را دوست ندارد هم باید قدرت تمیز و تشخیص داشته باشد که آیا با فیلم خوبی طرف است یا خیر؛ مثلا کسی میتواند بگوید من از اساس ژانر گنگستری و جهان تیره و تلخاش را دوست ندارم، پس به این دلیل «رفقای خوب» مارتین اسکورسیزی را نمیپسندم اما ابدا نمیتواند این نپسندیدن و دوست نداشتن را تعمیم بدهد به اینکه با فیلم خوبی مواجه نیستیم! یک منتقد و سینماشناس باید بفهمد فرق فیلم خوب و بد را فارغ از پسند شخصیاش! راستاش نه هرچه را ما دوست بداریم فیلم خوبی است و نه برعکس! چون اساسا سینما متر و معیار مشخصی دارد و با پسند ما سنجیده نمیشود.
بله جهان «خائنکشی» و آدمهایش میتواند پسند کسی نباشد اما ضعیف خواندن فیلم و یا گفتن این گزاره کاملا پرت و غلط که کارگردانی ضعیف است و کیمیایی مدتهاست زمان بازنشستگیاش رسیده، قطعا موید کمسوادیِ عمیق گوینده است. «خائنکشی» قصه تلخ خیانت است اما دوربیناش متمرکز است بر آدمهایی که کنار هماند برای ایستادن پای حق، کنار هماند برای آرمانشان و این آدمها از آسمان نیامدهاند و شبیه ابرقهرمانها نیستند و شبیهاند به خود ما؛ حس دارند به هم، عشق دارند به هم و نگران هماند؛ مرد و زن دوشادوش هم؛ زنان هستند که تاریخ یادش نرود، زنان بودند، در دل تلخترین روزهای ایران هم بودند، عاشق هم بودند اما فقط عشق نبود که نگهشان میداشت در آن جهنم که آرمان بود و تعهد به پیمان رفاقت.
«خائنکشی» اما با عشق و رفاقت حریف خیانت نمیشود، حریف خائنها را کشتن، که وقتی خائنین آنقدر زیاد شوند که بوی تعفنشان همه خیابانها را بردارد از چند آدم بیکِسِ از مُد افتاده که هیچوقت از مُد غیرت و رفاقت و پایمردی نیفتادهاند، چه ساخته است؟! اینجا پای خیانتی کلان در میان است، دیگر حرف چهار تا نامرد کوچه آبمنگلیها نیست! خیانتی است ملی، خیانتی ثبت شده در دل تاریخ که هرگز رد چرکاش شسته نخواهد شد؛ معلوم است که خیانتی چنین سترگ زورش بر رفاقت میچربد، رفقا و عاشقها فقط میتوانند در آغوش هم جان بدهند وقتی بوی خیانت همه شهر را برداشته و غول دهشتاک نیستی مام وطن را به اسارت برده و تناش را سیاه و کبود کرده، همیشه زور لوطیها نمیرسد به لاتها، همیشه نمیشود کار نامردها را با یک گلوله ساخت…
اما آنها که این جهان را دوست ندارند و روایت دیگری را از آنچه بر مصدق رفت میپسندند، چطور چشمشان را میبندند بر روی تصاویر زیبایی که بر پرده دیدند؟ بر آنچه که تعریف سینماست و شایسته آن صفحه بزرگ جادویی. این تصاویر مسحورکننده هنر مسعود سلامی است و با بودناش چنین قابهایی را به کار اضافه کرده؟ بله قطعا که سلامی یکی از بهترینهای فیلمبردارهای ماست. مسلط و با تکنیک بالا و حتما که حضور او یکی از بازوان مهم قدرت کیمیایی بوده اما مگر مسعود سلامی در همین جشنواره فیلمی ندارد که همه متفقالقولاند فیلم تلویزیونی است و نامتناسب با مدیوم سینما؟ مگر آنجا او تکنیک و توانایی خلق تصاویر چشمنواز نداشته؟! در خلق تصاویر «خائنکشی» و پسِ تکنیک سلامی این جهانبینی ذهن یک فیلمساز مولف است که خودنمایی میکند، واقعا چطور میشود در این تصاویر تماشایی نقش مهم مسعود کیمیایی را ندیده گرفت؟!
از درخشش مهران مدیری میگویند پس از سالها؛ درست است با بهترین مدیری اقلا یک دهه اخیر مواجهیم اما مهران مدیری یک شبه زیر و رو شده؟ از آن آدمی که خودش هم اعتراف میکند حضورش در فیلم قبلی جالب توجه نبوده تا اینجا که خیلیها نامزدیاش را قطعی میدانند؟ چطور امضای مسعود کیمیایی، تبحر مثالزدنی و کارگردانی هوشمندانهاش را نمیبینید؟ چطور بازیگیری او را نه فقط از مدیری که از معمولیترین بازیگران نمیبینید؟! چطور میشود با این جمله عامیانه «من دوست ندارم» چشمتان را بر سینما ببندید؟ اصلا چطور رویتان میشود اینها را با صدای بلند بگویید؟! آن هم امسال و در تلّ تلهفیلمهایی که این روزها دیدهایم و خون، خونمان را خورد که چرا باید چنین چیزهایی بر پرده سینما بیفتد؟! چرا باید در چهلمین دوره جشنواره فجر شاهد فیلمهایی باشیم که حتی مدیومشان را نمیشناسند، جهانبینی که پیشکش!
دو ساعت غرق سینما شدن، دو ساعت جهان آدمی را دیدن که بیش از نیم قرن است از جهانی که برایمان ساخته میگذرد و هنوز معتقد است به این جهان و صدایش بلند و رساست برای گفتن از مخلوقاش، آن هم در زمانهای که آدمها هرروز رنگ عوض میکنند و فیلمسازهایی که اگر نامشان در تیتراژ نباشد باور نمیکنیم این همانی است که در فیلم قبلیاش فلان چیز را تصویر کرده بود؛ در دنیای وسطبازی و منفعتطلبی، مسعود کیمیایی در سویی مشخص ایستاده؛ میگویند پایش را جراحی کرده، قبلتر هم کمرش درد میکرد، اصلا کلا دو دهه راه دارد تا صد سالگی اما هنوز خسته نیست و روی پا ایستاده، بدون تکیه دادن به کسی، بدون رنگ عوض کردن، بدون نگرانی از جویی که بالاخره گشاد میشود و بلای جان وسطبازان!
مسعود کیمیایی که یکی از ستونهای این سینماست و اگر نبود عشق و جنون واقعی او و رفقایش به ذات سینما، از همان سالهای دور اصلا سینمایی نمیماند که حالا بقیه بخواهند در آن فعالیت و وسطبازیهایشان را جای دغدغه، قالبِ ما کنند و دغدغههای واقعی و ریشهدار یک فیلمسازِ سینمابلد را ریشخند کنند! مسعود کیمیایی حالا و در هشتاد سالگی و با بیش از نیم قرن تجربه دستنیافتنی هنوز روی پای ایستاده و هنوز برای نسل ما که باید فانوس به دست در دل تاریکی بگردد پِی سینمای گمشده، خفهشده و کتکخورده؛ خودِ خودِ سینماست با همه جادویش. مدتی طولانی است که همه جا را غبار گرفته اما یک نفر ایستاده، یک نفر که با زخم چاقو در دل تاریکی آشناست و با نیش چاقوی هرکسی از پا نمیافتد، در این فضای همیشه شب و غبارآلود، میان آمد و شد کلاهمخملیهای بیشمار او رو به خورشید ایستاده و همه میدانیم که طولانیترین کسوفها هم بالاخره تمام میشود…