سینماسینما، علیرضا سعادتنیا
۱/
سالها قبل، منتقد ارجمند شهرام جعفرینژاد از من خواستند که از دیدگاه خودم، بهترین فیلم تاریخ سینما را انتخاب کنم و درباره آن بنویسم. بیدرنگ «باشو، غریبه کوچک »را انتخاب کردم و درباره آن نوشتم که در پانزدهمین شماره مجله صنعت سینما و در تاریخ فروردین ۱۳۹۲چاپ شد. با نام «باشو، غریبهای که «شازده کوچولو»ی سینمای ایران است» که همانندی باشو و شازده کوچولو اثر جاودان آنتوان دوسنت اگزوپری را مدنظر داشتم .
در جایی از آن یادداشت که مکنونات قلبی من درباره «باشو، غریبه کوچک»، بود نوشته بودم:
«قرنها بعد، نسلهای پس از ما درب فیلمخانهها و آرشیوها را خواهند گشود و فیلمی را خواهند یافت که در اوج جنگ ایران و عراق، از صلح سخن گفته است.»
و امروز چند سالی بیشتر نگذشته که این پیشبینی به واقعیت پیوسته است و فیلم ترمیمشده «باشو…» در فستیوال ونیز، افتخاری دیگر آفریده است و در رقابت با فیلمهای بزرگان سینمای جهان، جایزه فیلمهای کلاسیک را برای سینمای ایران به ارمغان آورده است. هر چند چند سال پیش نیز قرار بود در جشنواره برلین نماش داده شود که بدخواهان نگذاشتند. آنچنان که در سالهای جنگ نگذاشتند و پس از جنگ هم، هنگامی که کسی از تبارخودشان که نمیتوانستند روی حرفش،حرفی بزنند!!! تمام استدلالهای سخیفشان را در مورد فیلم رد کرد و گفت هیچ اشکالی در این فیلم نیست، گفتند که در تیتراژ موشکها از این طرف میرود به آنطرف!!! و بیضایی به ناچار تیتراژ را تغییر داد و این بار موشکها از آن طرف آمدند به این طرف!!!
پس از پایان جشنواره ونیز و درخشش «باشو…»، بر آن شدم که آن یادداشت را بیابم و در جایی -اگر جایی داشته باشد- چاپ کنم و تردیدی ندارم که «باشو، غریبه کوچک»، بازهم دیده خواهد شد. چرا که هم دردهای دیروز ما را، تصویر میکند و هم رنجهای امروز مارا!!! و فراتر از اینها، آرزوهای فردای مارا برای با هم بودن و مهربان بودن، فارغ از رنگ پوست و زبان و چگونه اندیشیدن و در کدام طبقهبندی گنجیدن!!!! نوید میدهد.
و میتوان گفت که بیضایی عزیز،آرزوهای لنگستون هیوز، شاعر جاودانه آمریکایی-آفریقایی و از پیشگامان ادبیات ضدنژادپرستی، را تصویر کرده است که چنین سرود:
وقتی آهنگساز شدم
یه آهنگ قشنگ در باب طلوع آفتاب درآلاباما میسازم
و خوشگلترین مقامارو اون تو جا میدم
اونایی رو که عین مه باتلاقها از زمین میرن بالا
و اونایی رو که عین شبنم از آسمون میان پایین.
درختای بلندِ بلندم اون تو جا میدم
با عطر سوزنکای کاج و
با بوی خاک رُس قرمز، بعد از اومدن بارون و
با سینهسرخای دُمدراز و
با صورتای شقایقرنگ و
با بازوهای قویِ قهوهای و
با چشمای مینایی و
با سیاها و سفیدا، سیاها، سفیدا و سیاها.
دستای سفیدم اون تو جا میدم
با دستای سیاه و دستای قهوهای و دستای زرد
با دستای خاکرسی
که تموم اهل عالمو با انگشتای دوستیشون ناز میکنن و همدیگه رم ناز میکنن، درست مث شبنمها
تو این سفیدهی موزون سحر
بگذارید آرزو کنم که روزی روزگاری، لوکیشن فیلمهای «باشو، غریبه کوچک» و «غریبه و مه»، موزه بهرامبیضایی شود همچون جزیره «فور» در سوئد که لوکیشن فیلمهای برگمان بوده و اکنون موزه برگمان است .
موزه بهرام بیضایی میتواند میعادگاهی باشد که همه سینماگران ایران و جهان بیایند و ببینند که این مرد، این یگانه مرد، این خالق بزرگ، چه تصاویری آفرید و چه آثار نوشتاری خلق کرد و چه باشکوه ،چراغ تئاتر را روشن نگه داشت و چه تحقیقها و کشفهایی از تاریخ ادبیات و نمایش ایران به یادگار گذاشت.
و کلام آخر را – پیش از آنکه آن یادداشت را بیاورم- از پیام بهرام بیضایی گرامی میآورم که پس از دریافت جایزه ونیز چنین گفت:
«امروز بعد از چهل سال، با کمال فروتنی به همه قربانیان آن جنگ هشتساله بیمعنا درود میفرستم، و نفرینم میماند برای همه سودبران هر جنگی.»
و اما آن مکنونات قلبی من در سالهای گذشته :
۲/
این فصل دیگریست
که سرمایش از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده میکند
یادش به خیر پاییز
با آن توفان رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می کند
احمد شاملو
سالها پیش، «باشو، غریبه کوچک» را در جشنوارهای در سوئد دیدم و پس از آن، هرگز فرصت و امکان دیدارش را نیافتم، اما هنوز لحظه لحظه این اثر، در ذهنم مانده است. به یاد میآورم که با دوستی در شهر گوتنبرگ سوئد، اتومبیلی کرایه کردیم و مسیر گوتنبرگ تا اپسالا را با سرعتی جنونآمیز طی کردیم تا به نمایش فیلم برسیم. در آغاز مدیر جشنواره، چنین گفت: «برای ما بهرام بیضایی یک غریبه کوچک نیست! سالها پیش او را با فیلم «رگبار» شناختیم و سپس «چریکه تارا»ی او را در جشنواره کن دیدیم و شگفتزده شدیم.» پس از آن، سوسن تسلیمی، بازیگر فیلم هم در مورد این اثر سخنانی کوتاه گفت و نمایش فیلم آغاز شد. از همان لحظات نخست که سالن تاریک شد و تیتراز فیلم بر پرده نقش بست، سکوت مطلق سالن سینما را فراگرفت.
۳/
«باشو، غریبه کوچک»، آنچنان با شعر و تخیل آمیخته است که تفکیک اینکه آنچه بر پرده میبینیم، از دریچه نگاه باشو و تخیل اوست یا واقعیت محض و مطلق است، سخت دشوار مینماید. باشو به چنین جهانی قدم گذاشته است و همه آنچه میبینیم دنیای شگفتانگیزی است آمیخته با توهم و خیال و نگاه او. اگر از شعر و تخیل در «باشو، غریبه کوچک» یاد میکنیم، کافی است به سکانسهایی از این اثر بنگریم. حضور مادر سیاهپوش باشو در کنار او و حضور ش در لحظاتی از فیلم، نی زدن باشو در مزرعه و گفتن اینکه ساقهها با این صدا رشد میکنند، آتش تنور که باشو را به یاد آتش جنگ میاندازد، مترسک مزرعه و سکانس تکاندهنده پایان فیلم جایی که باشو به شوهر نائی میگوید: «تو کی هستی ؟» و او پاسخ میدهد: «پدر.» باشو میگوید: «پس دست بده.» اما پدر که دستش را در جنگ از دست داده، سکوت میکند و مستأصل میماند.
و اینک خانوادهای جدید شکل گرفته است؛ نایی و بچههایش به همراه باشو و پدر. خانوادهای که با هم فریاد میزنند و به سوی گرازی که محصول مزرعه را نابود میکند، می دوند. پایانی به ظاهر ساده و در حقیقت بسیار عمیق. اشارهای به دشمن اصلی و ویرانگر.
همه این سکانسها، نشانههایی از تخیل ناب و شاعرانه بیضایی است.
۴/
«باشو، غریبه کوچک» بیشک یکی از آثار ماندگار سینمای ایران است و اگر قرنها بعد، نسلهای پس از ما در فیلمخانهها و آرشیوها را بگشایند، فیلمی خواهند یافت که در اوج جنگ ایران و عراق از صلح سخن گفته است. فیلمی که قهرمان آن نه از میان مدافعان و تیراندازان پیروز، که یک پسر سیاهپوست عربزبان است و آدمهای بد آن، نه سربازان مفلوک و ترسوی دشمن، که خود مردمی هستند که اسیر جهل و ناآگاهی خویشاند. هرچند آنان نیز حس همدردی و همراهی دارند و اگر امکان و آگاهی بیابند، دیگر منفی نیستند.
«باشو…» همچون «شازده کوچولو» اثر جاودان آنتوان دوسنت اگزوپری اثری است ماندگار و هرگز رنگ کهنگی بر آن نخواهد نشست. فیلمبرداری خوب فیروز ملکزاده، در کنار بازی حیرتانگیز بازیگران و فیلمنامه و کارگردانی و تدوین خلاقانه بیضایی، اثری جاودانه آفریده است و بدون تردید میتوانیم باشو را غریبه ای بدانیم که شازده کوچولوی سینمای ایران است.
مکنونات قلبی من درسال ۹۲ و برای باشو، در همین جا به پایان رسیده است و امروز که باغ بهاری سینمای ایران به باغ بیبرگی تبدیل شده است، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد!!! و اینکه هنوز هم «باشو، غریبه کوچک»، همچون پادشاه فصلهای پاییزی تاریخ سینمای ایران است و شعر م-امید را به یاد بیاوریم که گفت:
«باغ بیبرگی
خندهاش خونی ست اشکآمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز»