سینماسینما، فریبا اشوئی
سریال «بامداد خمار» به کارگردانی نرگس آبیار بدون شک یکی از خاصترین تجربههای اقتباسی سالهای اخیر است. آن هم نه فقط به دلیل محبوبیت بالای رمان، بلکه به خاطر ساختار روایی آن که اساسا بر پایه اعتراف، درونیات و تعاملات ذهنی استوار شده است. آبیار در مواجهه با چنین متنی، راهکار میانه را انتخاب کرده است. از یکسو به فضای احساسی و لحن اندوهبار رمان وفادار مانده، و از سوی دیگر تلاش کرده آن را به زبانی تصویری، قابلدرک و دراماتیک برای مخاطب امروز ترجمه کند. تلاشی که گاهی درخشان است و گاهی هم درگیر محدودیتهای ساختاری می شود.
در مرکز این تلاش، برگردان رمان به فیلمنامهای قابل اجرا قرار دارد. کاری که حسین کیانی با سابقهای خوب در نوشتن نمایشنامههای سنتی بر روابط انسانی، آن را بر عهده داشته است. کیانی بهجای آنکه متن رمان را صرفا بازنویسی خطی کند، به سراغ هندسه پنهان روابط رفته و سعی کرده آن را در قالب اکتهای رفتاری، کنشهای کوچک و گفتوگوهای فشرده بنشاند. او از درون یک رمانِ پرگفتار و پرشرح، استخوانبندی یک درام را بیرون کشیده است: شکاف طبقاتی، تمنای عشق، خامیهای جوانی و فروپاشی تدریجی خیال، از جمله پیرنگ های مهم این فرآیند دراماتیزه به شمار میروند. با این حال، یکی از چالشهای اصلی او دیالوگنویسی است. دیالوگهای کیانی اغلب هوشمندانه و دقیق شروع میشوند، اما گاها در موارد محدودی هم گرفتار نوعی صراحت توضیحی میشوند. گویی شخصیتها بهجای گفتوگو کردن، وظیفه روشن کردن خطوط داستان را بر دوش خود میکشند. در صحنههایی که اجازه میدهد زیرگفتار شکل بگیرد، متن میدرخشد؛ اما هر جا برای هدایت مخاطب به سراغ بیان مستقیم احساس یا موقعیت میرود، از ظرافت رمان کاسته میشود.
در سوی دیگر روایت تصویری «بامداد خمار»، کارگردانی نرگس آبیار است که جلوه میکند. کارگردانی که در سالهای اخیر به سینماگری بدل شده که جهان زنانه را نه با نرمی و لطافت تزئینی، که با عمق بیان عاطفی، زخمخوردگی و مشاهدهگری بیرحمانه روایت میکند. در «بامداد خمار» نیز امضای بصری او آشکار است: قابهایی که زندهاند و نفس میکشند، ریتمی که برآمده از زیست خاص و متفاوت شخصیتهاست و البته تأکیدی که بر جزئیات، اشیاء و فضاسازیها دارد گویی هر دیوار و هر پارچهچین خانه حافظهای از طبقه، تربیت و قضاوت اجتماعی را با خود حمل میکند. آبیار با این میزانسنها موفق شده تا حد زیادی آن شکاف عمیق میان طبقه محبوبه و رحیم را نه در گفتوگو، بلکه در بافت بصری سریال هم ثبت کند: خانه مُجللِ بصیر الملک (محبوبه) با چیدمان خاص، رنگین کمان رخت و لباس و سفره طعام در تقابل با کارگاه کم نور و خلوت رحیم با انباشت خاک و تراشه چوب، نهتنها فضا بلکه روح شخصیتها را هم قاب میگیرند.
در زمینه بازیگری این سریال هم باید گفت، انتخابها جسورانه و قابل بحثاند. ترلان پروانه محبوبهای میسازد که بهجای معصومیتی صرفا تزیینی، ترکیبی از سرکشی، هیجان و آسیبپذیری است. او در صحنههایی که محبوبه در برابر خانواده میایستد، حضور محکمی دارد، اما در لحظاتی که نیاز به فروریختگی کامل است، اجرایش کمی کنترلشده باقی میماند و آن بیپناهی عمیق رمان را بهطور کامل ترجمه نمیکند. انتخاب نوید پورفرج نیز در نقش رحیم انتخابی هوشمندانه است. با عبور از ظاهرش که با نمونه توصیفی رمان فرسنگها فاصله دارد و خیلی امروزی از کار درآمده است، اساسا او نه یک قهرمان رمانتیک است و نه ضدقهرمان، بلکه مردی است از دل محدودیتهای اقتصادی و فرهنگی که عشق برایش بیشتر آرزوست تا ظرفیت. بازی او زمانی درخشندهتر میشود که در سکوت بازی میکند؛ جایی که چشمانش به جای او حرف میزنند و این نقطهای است که درام از سطح به لایههای پنهان منتقل میشود. لایههایی که امید است در ادامه بیشتر به آن پرداخته شود. مرجانه گلچین و بهنوش بختیاری هم در این کار بهترین هنر بازیگریشان را به نمایش گذاشتهاند. اتفاقی که نشان از بلوغ و پختگی راه دارد.
آنچه سریال را از خطر افتادن در دام رمانتیسم عامهپسند نجات داده، توجه آبیار به ساختار قدرت است. اینکه عشق محبوبه به رحیم نه صرفاً انتخابی عاطفی است، بلکه شورش علیه ساختار طبقاتی و جنسیتی آن دوران است. نکته مهمتر این که تا به این جای کار سریال شجاعت این را داشته که پایان رمان را زیباسازی نکند و همچنان تلخی، و واقعیت تجربه کور را به صورت جوان خام امروز بزند. این صراحت، اثر را از دام ملودرام مصنوعی بیرون کشیده و آن را به مواجههای پخته با حقیقتهای اجتماعی بدل ساخته است.
در مجموع، «بامداد خمار» یک اقتباس جسورانه است؛ نه بینقص، نه بیاشکال، اما مهم، بلندپروازانه و قابل تحلیل. سریالی که میخواهد میان جهان رمان و زبان تصویر پُلی بسازد هرجا که این پُل سست میشود، بخشهایی هستند که آن را با قدرت نگاه بدارند. تصویرپردازی، شخصیتپردازی بصری، و منابع زیرپوستی احساس که همگی از دل رمان میآیند و بهواسطه بازیهای درست جان میگیرد.