سینماسینما، محمدرضا بیاتی*
اصلاً تو کی هستی که بخوای کریستوفر نولان رو نقد کنی؟! شماها خیلی بیلزن هستین برین باغچهی خودتون رو بیل بزنین با این فیلمنامههای داغون و افتضاحتون! چند صد سال از اونا عقبتریم خدا میدونه!… اگر در حال گفتن این جملات هستید یا این افکار دارد از ذهنتان عبور میکند باید بگویم -بطورکلی- حق با شماست. صنعت پراید-سازی چه صلاحیتی دارد که منتقد خودروهای پیشرفتهی دنیا باشد. اما بنظرم به معنایی خاص و تحت شرایطی این قاعدهی کلی، استثناء هم دارد. میتوان نقش دانشجوی کنجکاوی را داشت که -با آگاهی از جایگاه خود- وارد گفتگوی انتقادی با استادان میشود؛ البته نه با دست -زیرچانه -گذاشتن و کلیگویی و حُکم صادر کردنهای بیارزش بلکه با استدلال، و باور به اینکه ما فرزندان دلیلایم.
بعد از اکران آخرین فیلم کریستوفر نولان، تنت Tenet، یکباره موجی از انتقادها چنان بلند شد که انگار حرفهای در گلومانده است. نولان که -تیزهوشی و بلندپروازیاش- بسیاری را به یاد نبوغِ استنلی کوبریک میانداخت حالا فیلمی ضعیف ساخته بود که به همه جرأت انتقاد از یک نابغه را میداد. منتقدان حرفهای فیلم او را نقد کردهاند و من در این یادداشت صرفاً میکوشم به نقص یا نکتهی -به گمانم- مهمی اشاره کنم که نه فقط در اغلب فیلمهای نولان (به جز بیخوابی) وجود دارد که در سالهای اخیر در بسیاری از آثار دیگر فیلمسازان جهان و ما نیز دیده میشود. نقصی ویرانگر در روایت دراماتیک که نگارنده آن را بحران ریتم مینامد (البته از موضع همان دانشجوی فرضی). اما این بحران که فیلمهای نولان، ما و دیگران را درگیر کرده، خود را به شکل یک ناکارآمدی ساختاری نشان میدهد که میتوان آن را ناهمزمانی ادراکیِ روایت و مخاطب نامید؛ یعنی چه؟ به زبان ساده یعنی درکِ راوی (فیلمساز) از حرکت داستان با درک مخاطب، همزمان و منطبق نیست و مخاطب از راویِ شتابزده عقب میماند. به بیان روشنتر، وقتی مخاطب در حال تماشای یک صحنه است و برای درک و هضم آنچه میگذرد به ده ثانیه زمان نیاز دارد فیلمساز به او هفت ثانیه زمان میدهد و به سرعت به سکانس بعد میرود. مخاطب ناچار است به صحنهی بعد برود اما از نظر ادراکی همچنان در صحنهی قبل باقی مانده است. حتی اگر این روند در سکانسهای بعد تکرار نشود و این تأخیر فاز را بیشتر نکند اتفاقی که میافتد این است که وقتی راوی به لحظات اوج و اثرگذارِ داستان میرسد مخاطب از نظر ادراکی-احساسی در آن لحظه حضور ندارد! و هیچ اثری بر او نمیگذارد. در واقع مثل این است که شما لقمههای خود را قبل از کاملاً جویدهشدن ببلعید و به لقمهی بعد بروید. نتیجه، سوءهاضمه است! این سوءهاضمهی ادراکی در روایت دراماتیک هم اتفاقی میافتد. ناهمزمانیِ درک فیلمساز و مخاطب از حرکت داستان (پیشروی تمامی عناصر)، اتفاقی است که –به گمان نگارنده- بیش از همه متأثر از تلقی دیجیتال از ریتم است.
مقصود از تلقی دیجیتال از ریتم، تغییر ریتم زندگی و شتاب بیمارگونه و پیامدهای روانشناختی و اجتماعی آن نیست، بلکه بنظرم اتفاق سرنوشتسازتری افتاده است. در واقع اگر ریتمی که در زندگی گذشته با آن مواجه بودیم را ضربآهنگی پیوسته یا آنالوگ توصیف کنیم آن گاه باید گفت که ما در جهان امروز با ریتمی گسسته یا دیجیتال طرف هستیم؛ بعبارتی، گذار از عصر آنالوگ به دیجیتال تنها یک دگرگونی فنی نبوده بلکه ضربآهنگ زندگی را هم از پیوستگی به گسستگی تغییر داده است. بدون آنکه وارد جنبههای گوناگون و پیچیده اما نامربوط به این یادداشت شویم، باید گفت وقتی این دیدگاه ناپیوسته، یا نگرشِ صفر و یکِ دیجیتالی، بر داستانگویی هم تحمیل میشود نتیجهی آن، روایتی دراماتیک با ریتمی دیجیتال است. روایت دیجیتال متکی بر این تلقی ناخودآگاه از داستانگویی است که برای آفرینش یک جهان دراماتیک، کنارهم چیدنِ گسستهی عناصر داستانی کفایت میکند، بنابراین داستان تبدیل به مجموعهای از دادههای بیجان (data) میشود. صناعت یا صنعتگری محض میشود. خلاقیتی نیست که از ترکیب عناصر باهم موجودی زنده و جاندار(با کلیت وجودیِ یگانه و پیوسته) خلق کند. شاید این یکی از دلایلی باشد که فیلمهای این سالها مدام بیحس و حالتر و نا-شورانگیزتر میشوند. نکتهی عجیب اما پارادوکسیکال این است که هر قدر فیلمهای سالهای اخیر بیجانتر شدهاند انیمیشنها که از کنارهم چیدنِ نماهای گسسته ساخته میشوند جاندارتر و اثرگذارتر شدهاند. شاید آنها اکسیرِ جانبخشی را کشف کرده باشند.
*فیلمنامهنویس و فیلمساز