سینماسینما، محیا رضایی
ظاهراً خبرنگاریم ولی راستش را بخواهید هیچی نیستیم. نیستیم و نشدیم چون بزرگتر نداشتیم.
بعدا هم قرار نیست مثل خبرنگاران مستند «میدان جوانان سابق» حسرت دوران طلایی مان را بخوریم. رنگ دوران ما به غم پالودگی سیاه که نه ولی به طرز بدی قهوهای و بدرنگ بود.
از اولین روزی که خبرنگار شدیم هرکه از راه رسید دید دختریم از نوع با انگیزه و تازه کار؛ قدر ۷ مرد آهنی بر گُرده مان بار گذاشت و آنقدر از غیرتمان کار کشید تا فلج شدیم. فهمیدیم اینجا کسی شنا یادمان نمیدهد باید خودمان یاد بگیریم چطور بی سر و صدا فریادمان را خفه کنیم تا در این باتلاق فرو نرویم.
ما بزرگتر نداشتیم عوضش تا دلتان بخواهد صاحب امتیازهای غیر رسانه ای، دبیرهای متصل و سردبیر های بی سواد داشتیم که به طمع بودجه های کلان، روزنامه زدند و به جای ترغیب ما به حفظ حرمت «ن والقم»، دستور دادند با بزرگآقایان گفت و گو بگیریم و عکس روی جلد را چرک تاب کنیم تا آنها از غلامی نیفتند و بی دستخوش نمانند.
هیچکس به ما نگفت احسنت بر غیرتت که سرما و گرما را نمیبینی و شب و روز نمیشناسی وقتی برای خواباندن عطش دغدغه هایت پای خبر و گزارش و مصاحبه های نیمه تمام در میان است. میدانید چرا؟ چون احسنت گفتن به ما یعنی شریک جرم بودن. یعنی کوپن سوزاندن برای خبر حقیقتی که هر لحظه ممکن است به دروغ تکذیب شود یا از روی خط بَرَش دارند.
نفهمیدیم چرا کار شبانه روزی را ما میکنیم ولی پاداش های آن چنانی را خودشان میگیرند. چرا اینها را هیچ کس ندید اما تا حرف کارت هدیه های ۵۰هزار تومنی شد گفتند اینها شأن رسانه را زیر سوال می برند؟
من همیشه فکر میکردم شأن رسانه را قلم به مزدهایی زیر سوال میبرند که برای گرفتن طرح ترافیک هرچه لازم باشد مینویسند نه آن خبرنگاران مفلوکی که برای کرایه تاکسی شان روی این ۵۰ تومن ها حساب میکنند.
آخ که چقدر دل مان به درد آمد وقتی همان دبیران کاسب و سردبیران نان به نرخ روز خور در دلشان به همت و غیرت ما خندیدند. خنده کنان جلوی چشممان حق التحریر مان را بلعیدند و حیا را قی کردند.
می پرسید ما چکار کردیم؟ چه کار میتوانستیم بکنیم؟ چشم مان را بستیم مبادا اخراج مان کنند بیکار شویم. خرده نویس را چه به شکایت از بزرگان چسبیده به فلان نهاد و بهمان ارگان؟ مگر صنف داشتیم؟ نه بستند. مگر قرارداد داشتیم؟ نه نمیبستند که گیر مالیات نیفتند.
نه اینکه هیچ کاری هم نکرده باشیم. چند باری آه کشیدیم، نگرفت و در عجب شدیم از فربه تر شدن شان. همین یک کار را هم بیخیال شدیم و اجازه دادیم هر روز عصبانی تر مان کنند بلکه خشم مان را برون ریزی کنیم و در نهایت استعفا دهیم لااقل پیش خودمان احساس حماقت نکنیم.
حالا بعد از سالها سابقه کار و تجربه، بهای زمین خوردن ها و آبروداری هایمان به ارزنی نمی ارزد.
ما حساب نمیشویم چون بلد نبودیم دیگری را پله کنیم تا به قله برسیم.
امروز هم که فهمیدیم اگر پادوی مقبولی باشیم و رسم نوچه گری را به جای آوریم منصب های خوبی در انتظار مان است، باز هم قبول نمیکنیم چون هنوز فکر میکنیم اینهمه حقارت به ما نمیآید.
زیادی برای این جماعت حقیر محترم بودیم آنقدر که احتمالا بوووق خطاب مان میکردند (میکنند)؛ که؟ همان همرده هایی که امروز مدیر و دبیر شدند، همان ها که دیروز از نجابت مان مثنوی میسرودند، همان ها که وقتی این یادداشت را میخوانند میگویند گربه دستش به گوشت نمیرسد و اینها.
اشکال ندارد شما بگویید که لااقل یکبار هم ما به شما بخندیم.
ما برای این بی فرهنگ های فرهنگساز، زیادی بودیم.