سینماسینما، فریبا اشوئی
دولت دکتر محمد مصدق در تلاش برای نجات اقتصاد ملی در روزگار تحریم فروش نفت، انتشار و توزیع اوراق قرضه را در دستور کار خود قرار داد. این اتفاق پیرنگ اصلی فیلم خائنکشی مسعود کیمیایی است. اتفاقی که در نوع خود در تاریخ معاصر و در زمان دقیقی حدود شصت و اندی سال قبل اقدامی جسورانه به حساب میآمد که از سوی یک قهرمان ملی که ایران را از زیر یوغ استعمار بیرون کشیده بود، راهبری میشد. حال صحبت بر سر این است که با این پیرنگ غنی، استاد کیمیایی چه میکند؟! عدهای جوان عشقِ ماجرا را به مدیریت چند جوان لوطی راه میاندازد که از پول ملت برای دولت دزدی کرده و آبروداری کنند!
حال بماند که در این میان چه بلبشوهای داستانی که رقم نمیخورند. دزد به دزد میزند. مامور شهربانیاش دزد میشود. حزب تودهاش ناموس دزدی میکند. زنانش پی یافتن همدم مجاب به دزدی میشوند و…
آنچه که در این بلبشوی داستانی مورد تاکید استاد است گستره انواع فساد و نامردی در لایه لایه اجتماع و قصهای است که هیچ جوره سر و تهش بهم وصل نمیشود.
هیچ منطق روایی بر کلیت فیلم حاکم نیست. مشتی خرده روایت از آدمهایی که حالشان اصلا خوب نیست. خودشان هم نمیدانند در پی چه آمدهاند. فقط دنبال ماجرا و هیجان هستند. زنانش که ادعای حضور پررنگ در جریان نهضت ملی نفت و ثبت در تاریخ دارند، اهدافشان دم دستی و پوچ توصیف میشود. هم شاه را دوست دارند هم مصدق را!
یکی دنبال پول برای دیه پدر قاتلش است. یکی از فرط خستگی از شنیدن صدای رادیو از خانه بیرون زده و دیگری عشق به سهراب از او یک قهرمان ساخته است.
مهدی هم که لیدر دزدان است و حبس می کشد، خود از کیسه خلیفه بذل و بخشش میکند و مرام و معرفت اقلیتها را بر سر مسلمانان میکوبد. سهراب هم که قرار است این اوضاع نابسامان را سامان دهد با یک کتک، کلا قافیه را میبازد و همه را با هم و یک جا به فنا میدهد.
این چه منطق شلم شوربایی است که بر کل روایت حاکم شده است؟!
چرا باید یک قهرمان ملی (دکتر محمد مصدق) که خدماتش به این مرز و بوم بر کسی پوشیده نیست را در حد یک رفیق دزد و شریک قافله از اوج به حضیض کشاند؟ این همه برای این است که چه اتفاقی بیافتد؟
آیا رویکرد کیمیایی نقب سیاسی و تکرار تاریخ بوده است، یا بیان دلخوری از همه چیز و همه کس که این طور با از بین بردن خطوط و مرز بندیهای ارزشی یک ملت دست به حرکتی انتحاری میزند؟