تاریخ انتشار:۱۴۰۱/۱۲/۲۶ - ۲۰:۱۵ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 185480

سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه؛

احمد دامود، مردی بود با قامتی بلند و موهایی سفید و صدایی نافذ و گیرا، با نگاهی که همه جا را می‌کاوید. انگار چیزی نبود که تجربه نکرده باشد، یا که چیزی نباشد از چشمان تیزبینش دور بماند. ظاهر و شیوه‌ی حرف‌زدنش به استادهای حوصله‌سربر نمی‌مانست. عکس‌هایش هست. آن نگاه خیره و دست‌های روی هم چلیپا شده، انگار بخواهد تو را وادارد با خود درونی‌ات روبرو شوی.

 در حالت طبیعی همه‌ی ما با این خود درونی بیگانه‌ایم. گویی تابِ رودرویی با این خود درونی ناپیدای خود را نداشته باشیم. احمد دامود وادارت می‌کرد به این آیینه‌ی جادویی خیره شوی. لازمه‌ی این کار، صداقت در گفتار و کردار بود. از این خصیصه که دور می‌افتادی آیینه‌ای هم در کار نبود. بالطبع نمایشی هم شکل نمی‌گرفت. آن زمان حتی احمد دامودی هم نبود که بخواهد راهنمایت باشد. او را می‌دیدی که روی چهره‌ی دیگری متمرکز شده. انگار صداقت همان چراغ راهی باشد که برای پیدا کردن آن خودِ درونی به آن نیاز باشد. در نبودش گفت‌و‌گوی درونی‌ای هم در کار نبود.

بعضی‌ها معلم زاده می‌شوند. آیینه‌ای دست می‌گیرند تا آدم‌ها را را با خود درونی‌شان آشتی دهند. این کار فوت و فنی می‌خواهد که از هر کَسی ساخته نیست. تجربه می‌خواهد و صبر. حضور مراقبی می‌خواهد، و چشمانی که دائم تو را بپاید. حال، راز آن نگاه و دست‌ها چلیپا شده را می‌فهمیم. احمد دامود، با حضور معلم‌وارش انگار می‌خواست تو را وادارد، گنجینه‌ای گمشده را از از درونت بیرون بکشی، و بعد با رنگ‌آمیزی به آن قالبی نمایشی بدهی و روی صحنه جلوه‌گرش کنی. این، کم از کار یک کارگردانِ خبره‌ی نمایش روی صحنه نیست. یک جور چیدمان ذهنی است که استادی کارکشته به کمکِ دانشجو به آن جان‌بخشی می‌کند.

در کلاس احمد دامود، حس می‌کردی چیزی درونت به رقص و حرکت درآمده. بی‌اغراق حضورش در کلاس‌‌های تاتر و نمایشنامه‌نویسی به جشنی شبیه بود. نوعی جدل ذهنی در کلاس‌های نمایشنامه‌نویسی‌اش شکل می‌گرفت. چیزی شبیه بازی‌ای خیالی و سرگرم‌کننده. چیزی می‌گفت و به نکته‌ای اشاره می‌کرد، و همزمان درونت صداهایی سربرمی‌آوردند که تا به حال نجوایشان را نشنیده بودی. گفت‌وگویی دوطرفه آغاز شده بود. کَس یا کسانی با تو حرف می‌زدند و تو صداهایی را که می‌شنیدی می‌نوشتی. به جادوگری می‌مانست. قلمت را روی کاغذ به حرکت در می‌آوردی، و جادو به کار می‌افتاد.  صداهایی زیرگوشت زمزمه می‌کردند. کار تو فقط این بود که صداها را روی کاغذ بیاوری. این کم از تماشای یک شعبده نبود.

نمایشنامه‌نویسی در کلاس‌های احمد دامود به بازی کودکانه‌ی فراموش شده‌ای می‌مانست و احمد دامود معلمی بود که به دالان‌های تودرتوی ذهنت سرک می‌کشید. گرد و خاک پرونده‌ها و قصه‌های از یادرفته را می روبید، و آماده‌شان می‌کرد تا پا به روی سِن نمایش بگذارند. خاطرات و قصه‌های دور، صداها و نجواهای پیش از این ناشنیده زبان باز می‌کردند، و تبدیل به کاراکترهای نمایشی می‌شدند. چیزی درون ذهنت شکل می‌گرفت، و تو به عنوان نویسنده، این بازی درونی پر افت‌و خیز را می‌نوشتی.

احمد دامود، در پائیز ۱۳۷۲ وقتی تازه از آمریکا به ایران بازگشته بود، زمانی که اولین بار پا به کلاس نمایشنامه‌نویسی دانشکده هنر و معماری دانشگاه آزاد چهارراه ولی‌عصر گذاشت، چنین چیزی را به دانشجویانش آموزش می‌داد. رابطه‌ای عمیق با این مرد سفیدموی خوش‌صدا داشتم. کلاسش یک واحد درسی دانشگاهی نبود. نوع جدیدی از زندگی را با آن تجربه می‌کردی. مثل خواندن یک کتاب عمیق یا تماشای یک اثر هنری پرمز و راز بود. بعد پشت سرگذاشتنش آدم سابق نبودی.

 کوروساوا فیلمی دارد به نام زیستن(۱۹۵۲). فیلم، دربارهٔ کشمکش‌های درونی یک کارمند اهل توکیو دربارهٔ معنی زندگی است. کارمندی که سی سال کار یکنواخت، هر نوع جاه‌طلبی و آرمانی را در او خفه کرده، و حال درمی‌یابد که چیزی به مرگش باقی نمانده‌است. پیرمرد، زمینی را از دست دلالان درآورده و تبدیل به پارکی تفریحی در منطقه‌ای فقیرنشین می‌کند.

نمای پایانی فیلم، تاب خوردن شبانه‌ی پیرمرد در پارکی رخ می‌دهد که حاصل دست‌رنج اوست. زیر بارش برفی که تازه آغاز شده پیرمرد می‌میرد. چیزی در این صحنه به شعر می‌ماند. بر حسب اتفاق پیرمرد در حال خواندن ترانه‌ای با مرگش روبرو می‌شود. زیستن، به ترانه‌ای شبیه شده که باید جای خود را در ساختار خیالی‌اش پیدا کنیم. آنگاه دیگر مرگی در کار نیست. به صدا یا خاطره‌ای بدل می‌شویم. به ظاهر نیستیم، اما حضورمان همچون صدایی در باغی دورافتاده و پوشیده از برف قابل ردیابی است.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

 

آخرین ها