به بهانه درگذشت کبری امین سعیدی (شهرزاد)/ سیمای واقعی زنی در دور دست

سینماسینما، ابوالفضل نجیب

به گمانم درگذشت کبری امین سعیدی با نام هنری شهرزاد برای نسل‌های علاقه‌مند سینمای بعد از انقلاب خبر چندان مهمی نباشد. حتی برای اغلب علاقه‌مندان سینما در گذشته و همچنان چند نسل بعد از انقلاب که سینمای قبل از انقلاب را با نسخه‌های رنگ و رو رفته روی نوار ویدئو  و سی‌دی  و یا در سال‌های اخیر از طریق شبکه‌های ماهواره‌ای برون مرزی تماشا کرده و می‌کنند. چرا که در حافظه نسل‌های پیش و بعد از انقلاب اغلب او به عنوان رقصنده و برای آنها که سینما را کمی جدی‌تر دنبال کرده و می‌کنند، در مقام یک بازیگر مهجور با نقش‌های فرعی و ظاهرن بی‌اهمیت شناخته و تداعی می‌شود. در حالی که او را می‌توان متفاوت‌ترین بازیگر زن نقش‌های فرعی و دوم سینمای قبل از انقلاب محسوب کرد. نقش‌هایی هر چند کوتاه اما به جهاتی ماندگار و قابل اعتنا و اعتبار که به کسب جایزه سپاس در جشنواره فیلم تهران منجر شد. از این رو او در مقایسه با بازیگران زن مکمل و نقش‌های کوتاه و بلند در سینمای قبل از انقلاب، حتی در زندگی شخصی هم مسیری متفاوت و هم شخصیتی متمایز از خود به‌جا گذاشت. این تفاوت‌ها برای مخاطبان عادی و حتی برخی علاقه‌مندان جدی سینما مغفول مانده است. هم در مقام یک بازیگر، هم شاعر و مهمتر از زنان پیشگام در مقام کارگردان و به خصوص بازیگر زنی که در اعتراض به استفاده ابزاری از زن در فیلمفارسی‌های قبل از انقلاب از ابتدای دهه ۵۰ برای همیشه بازیگری را کنار گذاشت. با این حال آنچه بر سر او آمد حتی در مقایسه با کسانی که تا ماه‌های منتهی به بهمن ۵۷ همچنان در چرخه و چنبره فیلمفارسی حضور و فعالیت داشتند، غم‌انگیزتر و متاثرکننده‌تر بود. شاید تنها چیزی که درباره گذشته خود گفته این چند جمله خلاصه است: «کبری نام خواهر مرده‌ام بود که شناسنامه‌اش را باطل نکرده بودند و آن را برای من گذاشتند. مادرم مریم صدایم می‌کرد و پدرم زهرا. زمان رقصندگی ‌شهلا می‌گفتندم. در سینما شهرزاد شدم و حالا زیر شعرهایم می‌نویسند شهرزاد.»

درباره‌اش گفته‌اند از کودکی یاور پدر قهوه‌خانه‌دار و برادر شر و شور و ماجراجو بوده، تا در ۱۴ سالگی به عنوان رقصنده پایش به کافه و تئاترهای لاله زار باز می‌شود. در همین سال‌ها با فیلم «یکه بزن» وارد سینما می‌شود. اما اولین بار نامش در تیتراژ فیلم «قیصر» می‌آید. بازی او در «تنگنا» و «صبح روز چهارم» و در غافلگیری جایزه سپاس را برای او به ارمغان می‌آورد. در سال ۱۳۵۱ اولین مجموعه شعر او با عنوان «با تشنگی پیر می‌شویم» با حمایت مالی بهروز وثوقی و طراحی روی جلد امیر نادری به چاپ می‌رسد. در سال ۱۳۵۶ دومین مجموعه ‌شعر او با نام «سلام، آقا» و همزمان اتوبیوگرافی خود را با عنوان «طوبا» به چاپ می‌رساند. در سال ۱۳۵۶ با کمک مالی خانم پوری بنایی فیلم «مریم و مانی» را به عنوان یکی از نخستین کارگردانان زن ایرانی می‌سازد. عضویت او در کانون نویسندگان اگر چه در ابتدا به دلیل رقصندگی در فیلم‌ها با مخالفت روبرو می‌شود، اما در نهایت پذیرفته می‌شود. ادامه تحصیل او در دانشگاه نشان از پویایی و شیفتگی همواره او در عرصه‌های مختلف دارد. بعد از بهمن ۵۷ با سرنوشتی مضاعف از همه بازیگران سینمای قبل از انقلاب مواجه می‌شود. اقدام او برای تصویربرداری از تظاهرات اعتراضی زنان علیه اعمال حجاب منجر به دستگیری او می‌شود. کانون نویسندگان هیچ اقدام حمایتی از او انجام نمی‌دهد. بعد از آزادی از زندان علیرغم همه مشکلات معیشتی و سرگردانی در جلسات داستان کانون نویسندگان که گلشیری اداره می‌کند، حضور می‌یابد. در سال ۱۳۶۴ ناگزیر به ترک ایران و روانه آلمان می‌شود. اما هفت سال بعد به ایران برمی‌گردد. درباره این فصل زندگی او می‌نویسند: «همه آرزویش در این سال‌ها یافتن سرپناهی است غیر از آسمان، جایی که بتواند در آن لختی بیاساید و به راحتی بخوابد و بنویسد، یخچال و تلویزیون داشته باشد و آنقدر پول داشته باشد که کتاب و مجله بخرد و آنقدر فرصت که بتواند آن‌ها را بخواند.» منیره کاظمی، بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران ج اول، انتشارات باران.

تلخ‌ترین خاطره شهرزاد می‌تواند برخورد زننده برخی همکاران او در مراسم بزرگداشت رضا کرم‌رضایی در سال ۱۳۸۱ باشد، جایی که او را به خاطر گلایه از بی‌مهری همکاران سینمایی به طرز توهین‌آمیزی از پشت تریبون پایین می‌آورند.

از نکات جالب درباره اولین مجموعه شعر شهرزاد، آنچنان که ابراهیم گلستان نقل کرده، تاثیر شعر او بر اخوان ثالث است که گلستان می‌گوید او را به هق هق گریه انداخته است.

گلستان در این باره نوشته «… روز رسیدنش (اخوان به آلمان) به هدیه کتابی به من بخشید که یک جنگ از شعرهای نو فارسی بود. یک چند روز بعد ازم پرسید آن را چگونه می‌بینم. گفتم در این جنگ از آن‌هایی که شعرشان بی پاست برگزیده‌هایی هست. بعد رفتم آن جلد لاغر آکنده از بیان زنده بیدادگر را که سال‌ها پیش با عنوان  «با تشنگی پیر می‌شویم» درآمد، در آوردم. از آن برایش تکه‌ها خواندم، شعر کار خود را کرد. خود را می‌گرفت نگرید، که عاقبت نتوانست. افتاد به هق هق. بلند شد رفت، بعد که آمد گفت، این از کجا آمد کیست؟…. اسمش بنا به آنچه معروف است شهرزاد است. گفت نشنیده بودم من. گفتم شاید دیگر خودش هم نمانده باشد که باز بگوید تا بعد اسمش را در آینده یاد بگیریم. به هر صورت، اول شاعر نبود، می‌رقصید. نگاهم کرد. شاید از ذهنش گذشت که دستش می‌اندازم. که دور باد از من در حرمت دوست. گفت ما تمام می‌رقصیم…. بعد رفتیم توی آفتاب نشستیم. غنیمت بود، کتابش را برداشت شروع کرد به خواندن.» (ابراهیم گلستان، مجله دنیای سخن، در سوگ اخوان)

شهرزاد در جایی از زندگی پرتلاطم خود ناخواسته تبدیل به نقطه تلاقی و همسویی کانون نویسندگان و رادیکال‌ترین طیف‌های مذهبی در راس قدرت می‌شود و آن امتناع کانون نویسندگان در حمایت از او بعد از دستگیری تظاهرات اعتراضی زنان در اولین سال های بعد از انقلاب است. عباس معروفی در این رابطه می‌گوید «چندبار در قطارهای زیرزمینی برلین دیده بودمش و راجع به وی با یکی دو تا از بچه‌ها صحبت کرده بودم….. شبی نزد یکی از دوستانم مهمان بودم و وقتی وارد آشپزخانه شدم، وی را پشت میز دیدم. خودش را شهرزاد معرفی کرد. به ظاهر آرام بود. موهای مشکیش را از پشت بسته بود و چشم‌های درشتش خیلی سریع از این سو به آن سو در حرکت بود. سریع با من گرم گرفت و گفت که شعر می‌گوید و حتی کتاب شعری از او منتشر شده و تا قبل از انقلاب در فیلم‌های ایرانی بازی می‌کرده و حتی جایزه سپاس هم به وی تعلق گرفته. آن شب، و صحبت‌های وی مرا مدت‌ها به خود مشغول کرده بود. روزی به دوستی که شهرزاد آن شب مهمانش بود برخوردم و او گفت که شهرزاد مدتی است خانه و کاشانه‌ای ندارد و برای مدتی که دنبال خانه می‌گردد، مهمان او شده است. دوستم معتقد بود شاید زندگی در بیرون آسایشگاه بتواند به بهبودی وی کمک کند.

از آنجایی که وی برایم زن جالبی بود، خواستم که بیشتر به وی نزدیک شوم. برای همین چندین بار با هم در منزل دوستم به دور میز آشپزخانه به تعریف خاطرات گذشته و بحث و گفت‌وگو پرداختیم در یکی از این گفت‌وگوها گفت که عضو کانون نویسندگان بوده و به ناگهان مرا به یاد یکی از سخنرانی‌های هما ناطق که چند سال پیش شنیده بودم انداخت. هما ناطق آن شب گفت که برخوردهای مردسالارانه تا به آنجا در کانون نویسندگان حاکم بود که وقتی یکی از اعضای زن کانون در سال‌های اولیه پس از انقلاب دستگیر شد هیچکس حاضر نشده بود در دفاع از وی به جز سعید سلطان‌پور برخیزد. چرا که وی در فیلم‌های فارسی بازی می‌کرده و در کافه‌های لاله‌زار می‌رقصید. پس از تاملی به این نتیجه رسیدم که شهرزاد همان زنی است که هما ناطق از وی سخن گفته.» بخشی از تاریخ جنبش روشنفکری ایران، انتشارات باران ج ۵ ص ۴۴۰

آنچه درباره او می‌توان نوشت قصه پرغصه زنی است به تعبیری مثل نیلوفر روئیده در مرداب. شخصیتی چند وجهی که اما در ذهنیت عوام و حتی خواص روشنفکرنما زیر عنوان کانون نویسندگان که از بی مهری و بی‌اعتنایی در دفاع از او حکایت دارد، موضعی کم و بیش همسو با جفایی که اخلاق مداران سنتی در مقام پاسداری از ارزش‌ها و اخلاقیات انقلابی در قبال او اتخاذ کردند.

با همان اتهام و انتساب عوامانه رقصنده و زن کاباره‌ای و بدنام سینمای ایران، و یعنی که نگاه سنت‌زده و متعصب عوام و نویسندگان کانون در هیبت روشنفکری جامعه چه ساده به نقطه اشتراک و این همانی می رسند. آنچه در این خصوص می‌توان اشاره کرد حکایت همسویی روشنفکران در جامعه‌ای است که خود را در متن جزمیت‌ها و تعصبات هم‌ردیف توده‌ها بازتولید می‌کند.

شهرزاد شاید تنها بازیگر بدنه سینمای قبل از انقلاب بود که اغلب با گزیده کاری روند بازیگری را دنبال کرد. بازی‌های او در فیلم‌های، «قیصر» (مسعود کیمیایی، ۱۳۴۸)، «پنجره» (جلال مقدم، ۱۳۴۹)، «رقاصه شهر» (شاپور قریب، ۱۳۴۹)، «طوقی» (علی حاتمی، ۱۳۴۹)، «داش‌آکل» (کیمیایی، ۱۳۵۰)، «درشکه‌چی» (نصرت کریمی، ۱۳۵۰)، «سه‌قاپ» (زکریا هاشمی، ۱۳۵۰)، «فرار از تله» (مقدم، ۱۳۵۰)، «بلوچ» (کیمیایی، ۱۳۵۰)، «صبح روز چهارم» (کامران شیردل، ۱۳۵۱) و «تنگنا» (امیر نادری، ۱۳۵۲) از جمله مهمترین‌ها محسوب می‌شوند.

آنچه از سال ها و روزهای پایانی عمر او سراغ داریم عزلت و درد و رنج های جسمی و روحی است تا غروب دوشنبه ۲۷ مرداد که همزمان با زمزمه این شعر،

که قاری‌ها

شرارت‌هایم را

می‌خواندند…

گفتم دوباره آمدم

آخرین شرارتم

بریدن زبان

قاری‌ها بود

که آرزوی‌شان

مردن من

 

چشم بر جهان فرو می‌بندد.

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 210455 و در روز سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ ساعت 18:03:33
2025 copyright.