سینماسینما، فریبا اشوئی
بعضی نامها در نبودشان، گویی صدایشان بلندتر میشود.نه به دلیل این که رفتهاند، بلکه افسوس بر آنچه با خود آورده بودند و هنوز در این صحنه نمایشی که در آن هستیم، جایی برای نشستن نیافته است. بهرام بیضایی از همان دست صداهاست؛ صدایی که نه فریاد بود، نه خطابه. گفتوگویی بود پیوسته با اسطوره، تاریخ و انسان.
او اساسا نیامده بود که حکمی بدهد؛ آمده بود که امر پرسش را زنده نگاه دارد. در جهانِ او، حقیقت هرگز ساده و یکدست نبود. هر روایتی، برای خود سایهای داشت و هر شاهدی، زخمی پنهان. تماشاگر در آثارش، به یک قاضی مطمئنِ بینقص بدل نمیشد، بلکه او هم انسانی بود مرَدَد که میآموخت گاهی باید شک کند، بسنجد، کمی مکث و کمی تامل کند. بیضایی ما را به گذشته نمیبُرد تا به نوستالژیها پناه ببریم؛ او گذشته را میآورد دقیقا وسط زندگیمان تا ببینیم چگونه هنوز در زبان، رفتار و قضاوتِ ما نفس میکشد. اسطوره در آثار او نه یادگار کهنه، که آیینهای بود برای حالِ ناتمام ما.
زنانِ جهان او نه حاشیهاند و نه نشانه؛ بلکه خود راویاند. ایستاده در مرزِ حافظه و فراموشی.
بیضایی اما از مرگ هم نوشته است:
نه در ستایش آن، که برای نشاندادنِ بهای ناحقبودنِ جهان.
از راه گفته است تا بفهمیم رسیدن، تنها معیار معنا نیست.
اکنون که نامش را در سوگش مینویسیم، بیش از هر چیز، داغِ یک شیوه از دیدن را حس میکنیم؛ همان نگاهِ دقیق، صبور و بیمصالحهای که حاضر نبود به بهای سادگی، عمق را قربانی کند. فقدانِ او فقط فقدان یک کارگردان یا نمایشنامهنویس نیست؛ فقدانِ اعتماد به هوش مخاطب است، فقدانِ متنی که ما را نه مصرفکننده که هممسیرِ اندیشه بداند. با اینهمه، صحنه هرگز کاملاً خاموش نمیشود. تا وقتی پرسشی بیپاسخ مانده است. تا وقتی روایتی دیگر ،جرأتِ گفتن پیدا میکند، صدای او در لابهلای واژهها ادامه دارد. این یادداشت نه پایان است و نه وداع؛ تنها تأملی است کوتاه در آستانهٔ سکوتی بلند. سوگی آرام برای حضوری که بیش از هر زمان دیگر به آن محتاجیم.