سینماسینما، محمد ناصریراد؛
امروز، جنوب خاموش شد.
بادِ جن، از خلیج برخاست و تا دلِ تهرانِ پاییزی وزید، با دودی غلیظ از چای تلخِ ناتمام، با بوی کاغذی که هرگز خط نخورَد.
ناصر تقوایی رفت؛ بزرگمردی که داییجان ناپلئون را از صفحههای ادبیات بیرون کشید و به جانِ مردم بخشید؛ مردی که ناخدا خورشید را در طوفان زاده بود و خویش در سکوت و انزوا غروب کرد.
او از تبارِ روشنایی بود، اما سالیان در سایه زیست.
در زمانهای که تملُق، پله بود و حقیقت، پرتگاه؛ او بر لبهٔ پرتگاه ایستاد، با افتخار و شرافت ایستاد و لبخند زد.
ایمان داشت تا این سانسور پابرجاست، نمینویسم، نمیسازم و چنین کرد.
با عزَت با وَقار.
بله، خانهاش کوچک بود، اما روحش وسعتِ خلیج فارس را داشت.
در جشنوارهای، سیمرغی به او دادند و حوالهای برای خرید اتومبیلی بیجان. نوشت که در خانهاش جایی برای جوایز نیست، آن یادداشت از هر فیلمی شاعرانهتر بود.
آنجا بود که دانستیم قهرمان هنوز زنده است، هرچند بر پرده نتابَد.
در جهانِ ما، آنان که میسازند، میمیرند و آنان که میمیرانند، میمانند.
تقوایی از مرگ هم عبور کرد. او در هر فریم از بادِ جن، در هر آفتابِ ناخدا خورشید، در هر لبخندِ شیرینِ داییجان و در هر فریادِ ای ایران، زنده است.
او به ما آموخت که هنر، خانهٔ وجدان است و هنرمند، حتی اگر در محدودیت حبس گردد، از دیوارها عبور میکند.
اکنون، سینمای ایران یتیم شده است.
در جنوب، بادی سوگوار میوزد.
در قابهای خاکخوردهٔ تلویزیون، داییجان هنوز با صدای بلند میگوید: همهاش زیر سرِ انگلیسهاست!
اما این بار، تقصیر از آنِ ماست که او را تنها گذاشتیم تا خاموش شود، بیهیاهو، بیتندیس، بیسکانسِ آخر.
ای ناخدایِ خورشید،
دور شو با کشتیِ خیال از ساحلِ ما،
که در این سرزمین، دریا خشکیده است.
اما بدان تو هرگز نرفتی.
تو همان صدای موجی که هنوز در ذهن ما تکرار میشود: سینما را باید درست زندگی کرد.
آخرین بار، در پاییزِ بی مهر، چای تلخ را آماده کرده بود برای گفتوگو با حقیقت، اما زمانه نگذاشت فنجان را به لب ببرد. چای تلخ پایانی را ننوشید؛ و تلخیاش اکنون در جانِ ما مانده است.
تسلیت به وجدانهای بیدار و انسانهای آزاده.