سینماسینما، زهرا مشتاق
فکر می کنم سال ۷۳ بود. من تازه ۲۳ سالم بود و عاشق سینما. یک سال از کارم در مطبوعات گذشته بود و جسته گریخته شروع کرده بودم به نوشتن در مجله هفتگی سینما. نمی دانم آن همه انرژی از کجا می آمد. آن سال ها سه جشنواره بین المللی فیلم، تئاتر و موسیقی همزمان برگزار می شد. یعنی ما بچه های خبرنگار یک پایمان سالن های سینما بود و پاهای دیگرمان دو جشنواره دیگر. مقر اصلی خبرنگاران سینما فلسطین بود. صبح تا شب، نه تا بامداد فیلم می دیدیم. لا به لایش بدو بدو می رفتیم تالار وحدت تا کارهای خبری آنجا را پوشش دهیم و در همین حین باید به اجراهای تئاتر هم می رسیدیم. خستگی برایم معنا نداشت. زودتر از دو صبح خانه نمی رسیدم. تازه آن موقع اول کارم بودم. باید تند تند یک عالمه مصاحبه را از روی نوار کاست پیاده می کردم. تنظیم و ویرایش می کردم و صبح اول وقت تحویل مجله و روزنامه می دادم. تا صبح گاهی سه بار باتری قلمی ضبط را عوض می کردم و باز ادامه می دادم. در یکی از همین جشنواره ها بود که آقای غلامرضا موسوی پرسیده بود این خانم کیست که این طور کار می کند و می نویسد. حجم تولیدم بالا بود. آن موقع فقط یک خبرگزاری وجود داشت، ایرنا. نه موبایل اختراع شده بود نه اینترنت. ما خبرنگاران متکی به تلاش و سواد و پشتکار خود بودیم. برایم خیلی خوشحال کننده بود که آقای غلامرضا موسوی از من پرسیده بودند. او یکی از آدم های درجه یک مطبوعات بود. بعدتر یکی از بهترین سال های کاری من در مجله هفتگی سینما بود و آقای موسوی را بیشتر می دیدم. بودنشان همیشه مغتنم بود. جدی اما مهربان. کاربلد. می شد یک عالمه از ایشان آموخت. از نشریه ای که جزو بهترین ها بود و حرفه ای ها آنجا کار می کردند و ما می توانستیم چیزهای زیادی بیاموزیم. من صفحه چهره ها و خبرها را داشتم. تازگی و اهمیت خبر برای آقای موسوی حرف اول را می زد. وقت هایی می شد که خبری را نمی پسندیدند یا مثلا می گفتند برای خبر یک صفحه خوب نیست. کم است. باید سرعت عمل می داشتیم و کارها را رو به راه می کردیم.
من یک دفترچه تلفن جادویی داشتم که هر تلفنی که فکرش را بکنید در آن بود. از وزیر مملکت تا سیاسی ها و سینمائی ها. گوشی تلفن یک لحظه از دستم نمی افتاد. خبرها و گزارش و گفت و گوهای دست نویس به تایپیست سپرده می شد و بعد ویراستاری و صفحه بندی که دستی انجام می شد و حتی حروف چینی نیز دستی بود. و آقای موسوی یکی از آدم های مهمی بود که خیلی از ما در کنارش چیزهای زیادی یاد گرفتیم. یکی از خوشی ها این بود که ماهی یک بار تمام تحریریه مهمان آقای موسوی بودیم و می رفتیم پیتزا پنتری که قدیمی ترین پیتزا فروشی ایران بود. دورهم می نشستیم. می گفتیم، می خندیدیم. سر به سر هم می گذاشتیم.
سال ها بعد ایشان را بیشتر می دیدم. ما هم در مجموعه فیلمیران جایی گرفته بودیم و مشغول ساخت و تدوین فیلم های مستند. همیشه می شد با ایشان گپ زد. مشورت گرفت، راهنمایی خواست. همیشه با احترام رفتار می کردند. در این سال ها نیز در یک محله همسایه بوده ایم و صبح های زیادی ایشان را در حالی دیده ام که با لباس ورزشی و هدفون به گوش پیاده روی می کرده اند. حالا این چند روز می دانم که چه روزهای سختی برای فریده خانم و لادن و نگین جان بوده. به خصوص نگین که جانش به جان پدرش بسته است. برایش صدا گذاشته ام و احوالپرسی کرده ام تا امروز که می دانم روز تولدشان است. تولد یکی از غول های مطبوعات. یکی از تاثیرگذارترین تهیه کنندگان و یکی از آدم حرفه ای ها. تولدتان مبارک جناب آقای غلامرضا موسوی.