سینماسینما، فرنوش آباء
«تاسیان» نه فقط یک درام عاشقانه، بلکه تصویری تکاندهنده از تاثیرات ویرانگر ایدئولوژی یک مکتب است؛ ایدئولوژی مکتب چپگرای ایرانی که در طی دههها با شعار عدالت اجتماعی و مبارزه با «زر و زور و تزویر» خود به ابزاری برای تخریب ساختارهای مولد اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی تبدیل شد. «تاسیان» آینهای بیرحم است برای نگریستن به نتایج تلخ تفکری که به جای درک واقعبینانه از توسعه و شکوفایی، راه نفرتپراکنی طبقاتی و توزیع فقر را برگزید.
ایدئولوژیهایی که به جای ساختن، مصادره کردند
در دهههای منتهی به انقلاب ۵۷، بخش بزرگی از روشنفکران ایرانی، از دانشگاه تا ادبیات و هنر، درگیر نوعی رمانتیسیسم سیاسیِ چپ شدند. عدالت را در سرکوب سرمایه و بازتوزیع کورکورانه ثروت میدیدند. نتیجه؟ دولتیسازی همهچیز؛ انکار مالکیت فردی، ستیز با طبقه متوسط مولد، و نهایتاً بازتولید فقر.
«تاسیان» با نگاهی ریشهای به همین گفتمان وارد میشود. خانهای که قرار بود مأمن خانواده باشد، در اثر دخالتهای سیاسی و ایدئولوژیک از درون میپاشد. حتی خانواده در فیلم نمادیست از جامعه: ساختاری که اگر به جای تقویت، کنترل و مصادره شود، هویت خود را از دست میدهد.
ضدسرمایهداری که سرمایه انسانی را هم از میان برد
یکی از مهمترین پیامهای زیرمتنی «تاسیان»، بیاعتمادی عمیقیست که فرهنگ چپگرای رادیکال نسبت به توانمندیهای فردی، نوآوری و ثروتآفرینی ایجاد کرده است. در این نگاه، «موفق بودن» یک برچسب ننگ است؛ «ثروت» امری مشکوک و «کارآفرین» کسیست که حتماً حقی از مردم خورده است.
با چنین نگرشی، نه فقط سرمایهگذار بلکه نیروی انسانی متخصص هم از صحنه خارج میشود. نتیجهاش را هم امروز در آمارهای فرار مغزها و مهاجرت میلیونی نخبگان میتوان دید. چپگرایی ایرانی، برخلاف ادعایش، نه به شکوفایی مستضعفان کمک کرد، نه به توسعه کشور، بلکه فقط با انکار قواعد ساده بازار و بهرهوری، اقتصاد را به باتلاق کشاند.
جمشید نجات: سرمایهدار مولد، قربانی نفرت طبقاتی
جمشید نجات در «تاسیان» نماینده طبقهی سرمایهدارِ ملی و مولد پیش از انقلاب است؛ کسی که نه با رانت، بلکه با تولید و کارآفرینی ثروت اندوخته، اما در فضای ایدئولوژیک آن زمان، تنها به جرم «ثروتمند بودن» از صحنه حذف میشود.
سریال با هوشمندی، تصویر کلیشهای از سرمایهدار را کنار میزند و به ما نشان میدهد که چطور چپگرایی ایرانی، در نفی سرمایهداری، بزرگترین سرمایههای انسانی و اقتصادی کشور را نابود کرد. جمشید نجات نماد نسلی است که میتوانست ستون اقتصاد نوین ایران باشد، اما قربانی نفرت طبقاتی و مصادرهگرایی شد.
در سکوت و وقار این شخصیت، صدای تاریخی نسلی شنیده میشود که بهجای تجلیل، طرد شد؛ نسلی که اگر باقی میماند، شاید آینده ایران تصویر دیگری داشت.
آیا هنوز دیر نشده؟
«تاسیان» در سطور پایانیاش، گرچه سیاه است و تلخ، اما ناامید نیست. تلنگریست برای بازنگری: اگر هنوز هم در ادبیات رسانهای و فرهنگیمان، از ثروت بهعنوان «فساد» یاد میکنیم، اگر هنوز کارآفرین را با دلال یکی میدانیم، و اگر هنوز خیال میکنیم فقر مساوی با شرافت است، پس هنوز همان راههای اشتباه را ادامه میدهیم.
وظیفه امروز روشنفکر، هنرمند و حتی سیاستگذار، نه بازتولید نفرت، بلکه ترمیم اعتماد و درک دوبارهمفهوم «عدالت همراه با رشد» است. در غیر اینصورت، «تاسیان» فقط یک روایت نخواهد بود، بلکه الگویی واقعی از آیندهایست که میتوان دوباره تجربهاش کرد، اگر همچنان اسیر ایدئولوژیهای پوسیده بمانیم.