تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۰۳/۲۷ - ۱۴:۰۱ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 187751

سینماسینما، عقیل قیومی

به بهانۀ آخرین فیلمی که کیومرث پوراحمد تماشایش را با اشتیاق پیشنهاد کرد.

«منگلهورن» (دیوید گوردون گرین، ۲۰۱۴) فیلمی است که فیلم‌نامه‌اش را پُل بِراد لوگان نوشته و داستانی ساده و جمع‌وجور دارد؛ فیلمی با اندک شخصیت‌هایی که حضورشان حول محورِ شخصیتِ اصلی به نام منگلهورن، با بازی آل پاچینو، تعریف می‌شود. منگلهورن مردی ساکن شهر کوچکِ عجیب و غریبی است که در مغازۀ کلیدسازی‌اش سر به کارِ خود دارد و خودروِ وَنی هم دارد که نشانِ کسب‌وکارش- قفل و کلیدِ منگلهورن- روی آن نقش بسته است و با آن، طبق تماس مشتریان، به جاهایی حوالی محل سکونتش می‌رود تا گره‌ها و قفل‌هایی را بگشاید اما قفل و گره‌ای عظیم بر دل و جانِ خودش دارد و به تعبیری سرتاسر فیلم منتظر می‌مانیم تا کلیدی یافت شود و گشایشی در بخت و زندگی این مردِ تنها و دل‌شکسته حاصل شود.

 مرد چند سالی پیشتر زنی به نام کلارا را دوست داشته و حالا زن رفته است و به نظر می‌رسد که مرد خودش باعث شده که از حضورِ زن محروم شود و مرد در این روزهایش هیچ چیز و هیچ کس را جز یادها و یادمان‌های آن زن نمی‌بیند و با آدم‌های دُور و بَرَش هیچ ارتباطی نمی‌گیرد و به تعبیری سرش به کار و دلش با یارِ گمشده است و با زنی که دیگر نیست واگویه‌هایی مدام دارد؛ واگویه‌هایی در تحسینِ حضور مؤثرِ زن در زندگیِ پیشینِ مرد با لحنی غمناک و گاه سرزنش‌گر در قالب نامه‌هایی که به زن می‌نویسد و گیرنده‌ای نمی‌یابند و به صندوق پستیِ خانه که زنبورها در بیرونش لانه کرده‌اند بازمی‌گردند. چیز زیادی دربارۀ زن نمی‌دانیم جز توصیفِ زن از سوی مرد؛ مردی که از ازدواجش پسر بزرگ و نوه‌ای دارد ولی کلارا که آمده به زندگی‌اش رنگی دیگر زده است. اکنون با غیاب سهمگینِ کلارا زندگیِ مرد چنان از طراوت و معنا خالی و پُر گَزَند شده که بیراه نیست اگر بگوییم طلسم معجزتی نیاز است تا مگر او را پناه دهد از گزندِ خویشتن‌اش. (وام گرفته از احمد شاملو) 

 «منگلهورن» همان فیلمی هم هست که کیومرث پوراحمد فقید با شیفتگی درباره‌اش نوشت و اینگونه نقطۀ پایان بر نوشتۀ کوتاهش گذاشت: «در «منگلهورن» هیچ اتفاق هیجان‌انگیزی نمی‌افتد. فیلم به شدت ساده است، با داستانی کم ملاط. از آن دست فیلم‌هایی که می‌توانی امشب ببینی و صبح روز بعد به کلی فراموشش کرده باشی. اما نمای آخر فیلم. فقط نمای آخر فیلم که خیلی هم کوتاه است چنان مرا ذوق‌زده و شگفت‌زده کرد که هرگز این فیلم را از یاد نخواهم برد و در هفت سال گذشته چند بار آن را دیده‌ام. این که یک فیلم خیلی معمولی فقط با نمای آخرش برود جزو آرشیو فیلم‌های محبوبت، خیلی حرف است. به قول یزدی‌ها «خیلی گَف داره!» (یعنی خیلی حرف دارد)». (ماهنامۀ سینمایی «فیلم امروز»، شمارۀ دوم، تیر ۱۴۰۰) این اواخر در ویدئویی کوتاه باز هم با اشتیاق از «منگلهورن» سخن گفت.

 منگلهورن، با در نظر گرفتن سنِ آل پاچینو در زمانِ ایفای نقش، می‌تواند ۷۴ ساله باشد؛ این همان سنِ کیومرث پوراحمد است وقتی پیکر بی‌جانش در آن عکس هولناک و باورنکردنی دیده شد. نمای آخر فیلم، که چنان کیومرث پوراحمد را ذوق‌زده و شگفت‌زده کرده که هرگز فیلم را از یاد نخواهد برد و باعث شده چندین بار فیلم را ببیند، نمای خودکشیِ منگلهورن نیست. منگلهورن چنان زندگی غم‌انگیزی دارد که بیراه نیست بگوییم اگر دلبستۀ فِنی- گربۀ خانگی‌اش- نبود باید به چه امیدی به زندگی‌اش ادامه می‌داد؟ ولی منگلهورن پس از درمان گربۀ عزیزتر از جانش پذیرفت که کلارا برای همیشه رفته است و عشقی پاک و عمیق را در وجودِ خانم داون (هُلی هانتر) یافت و نیروی ایمان و یقین به لحظۀ اکنون را به تمامی دریافت و درِ اتومبیلش را که کلید در آن جا مانده بود با همان کلیدِ فرضی گشود که آن بازیگر سیارِ سیرک در آن پارک با پانتومیم برایش پرتاب کرده بود و در دستانِ منگلهورن جای گرفت. همین نمای پایانی، که کیومرث پوراحمد اینگونه آن را می‌ستاید، می‌تواند آموزه‌ای سترگ باشد تا زیستنی دیگرگونه را آزمود و ادامه داد. آل پاچینو در مصاحبه‌ای چنین می‌گوید: «مجموعۀ متفاوتی از رخدادها در گذشتۀ هر شخصیتی و هر انسانی حال و روزش را در این لحظه از زندگی‌اش می‌سازد… در «منگلهورن» با چیزهایی آشنا مواجه بودم. این شخصیت به دنبالِ یک نقطۀ اتکا است. او برای تحمل دردش راهی پیدا می‌کند…«منگلهورن» برای خودش راهی پیدا می‌کند. برخی هم سر از روان‌درمانی درمی‌آورند.» (سایت ماهنامۀ سینمایی «فیلم» با ترجمۀ نگارنده.) 

 عنوانِ مطلب آقای پوراحمد «کلیدی در شکم گربه» بود و نه فقط برای آن نمای پایانی بلکه برای بارها دیدنِ لحظه‌ای که گربۀ منگلهورن، پس از عملِ جراحی و بیرون آوردن کلید از درون شکمش، به خانه بازمی‌گردد می‌توان تماشایِ فیلم را توصیه کرد؛ برای وقتی که منگلهورن می‌بیند که حالا گربه می‌تواند غذای لذیذش را بخورد و آن خوشحالی و ذوق کودکانه در بازیِ تماشاییِ آل پاچینو تجسم می‌یابد. گربه‌اش نجات یافته است و این لحظه‌ای طلایی در زندگی منگلهورنِ مغموم است.

تمامِ نقش‌های آل پاچینو را مرور می‌کنیم و حالا آل پاچینویی می‌بینیم که حرکاتش کُند و با طمأنینه است؛ زخم‌خورده از روزگار، با تجربه و خسته و پریشان که اکنون خواهانِ عاشقانه‌ای پاک و ناب است و بیراه نیست که می‌بینیم پیشنهادی شهوانی سخت خشمگین‌اش می‌کند. از همان آغاز وقتی وارد مغازۀ کلیدسازی‌اش با انبوهِ کلیدها می‌شود به شیوه‌ای که نوک انگشتش را به آن لامپِ سوخته می‌زند نگاه کنید. بعد نوشته‌های تیتراژ آغازین پدیدار می‌شوند بر زمینۀ نامه‌هایی که برگشت خورده‌اند. حالا منگلهورن را می‌بینیم که وارد آن بانکِ کوچک با دو متصدی‌اش شده است. یکی از متصدی‌ها همان خانم داون است و آل پاچینو به چه زیبایی دست خودش را رو می‌کند که دلش می‌خواهد سراغِ همان خانم برود. خانم داون هم پیرمرد را دوست دارد. ولی منگلهورن باز هم در قراری عاشقانه با داون دارد از کلارا می‌گوید. کیومرث پوراحمد از قهر کردنِ زن می‌گوید و با اشاره به اینکه حالا منگلهورن از خودش بدش می‌آید و به شدت عصبی می‌شود و همۀ اسباب و اثاثیۀ خانه‌اش را در هم می‌شکند می‌پرسد آیا منگلهورن می‌تواند کلارا را از ذهنش پاک کند؟ پاسخ را باید در آن شوق و شعف در واپسین نگاهِ منگلهورن بیابیم آقای پوراحمد. اعجازِ سینما و نمای پایانی هم به کاری نیامده است؟! آن را بارها دیده باشی و دلت بخواهد دیگر نباشی!

     

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

 

آخرین ها