تولد بیضایی و یک سکانس طلایی (۱۰)/ هومن منتظری

سینماسینما، هومن منتظری 

«ما می‌ریم تهران برای عروسی خواهر کوچکترم…» چندی پیش این را فهمیده بودیم. در لا به لای حرف های پیش از سفر. در آن خانه دلنشین رو به دریا. در همان لحظات ابتدایی که قصه دارد مقدماتش را می‌چیند. ولی به همین ختم نمی شود. مهتاب جمله اش را ادامه می‌دهد همچون سیلی محکم. با چهره ای سرد با صدایی که انگاری روحش را در همان خانه، پشت پرده که کشیده می‌شود، پشت دری که بسته می‌شود، پشت ساعتی که انگاری خواب مانده و پشت همان شوخی های پیش از سفر جا گذاشته است. مهتاب چشم به ما دوخته است. به آدم های خارج از قاب، به آدم های خارج از متن با فاصله گذاری از دنیای قصه، واقعیت را می‌گوید. کلمات هولناکند و تکان دهنده حتی اگر فیلم را برای بار چندم دیده باشیم «…ما به تهران نمی رسیم ما همگی می میریم.» 

اما این ابتدای قصه است و قصه  ها تنها جایی هستن که در آن مردن، تمام شدن نیست. خانم بزرگ می‌گوید، نه اینکه فقط بگوید، اصرار دارد و اعتقاد. «حرف مرگ را نزنید…» اگر کسی هم مرده باشد او هر روز می‌بندشان. نبودن برای او مردن نیست. هرچند واقعیت سیاهی اش را در خانه پهن کرده و شاهدین یکی پس از دیگری سر می‌رسند ولی برای خانم بزرگ امیدی باقی مانده، آیینه پیدا نشده است. آیینه بخشی از آیین قصه است. باید آن نگاه هولناک خارج از متن را، آن واقعیت پیرامونی را کنار بگذاریم به قصه بازگردیم. مرگ تنها پرده ای از نمایش زندگی است. همچون ماهرخ که تن می‌دهد لباس عوض می‌کند تا آن هایی که منتظرشان هستند یا آن هایی که منتظرشان هستیم بازگردند. اساسا این رسم قصه هاست که تمامی ندارند، در ما جان می گیرند و باقی می مانند. 

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 147473 و در روز جمعه ۵ دی ۱۳۹۹ ساعت 17:30:03
2024 copyright.