عباس یاری:
جمشید نازنین، استاد خوب، آرام و دوستداشتنی، آنشب در خانهٔ باصفای تو در دارآباد صدای خندههایت از پنجرههای خانهات به تمامی محله رنگ عشق زده بود. حواست نبود که این قهقههٔ خنده حتی ممکن است بخیههای تازه دوخته شدهٔ شکمت را پاره کند و دوباره واویلا!
ما برای عیادت به دیدارت آمده بودیم، مسعود کیمیایی، جهانبخش نورایی، عزیز ساعتی، هوشنگ گلمکانی و جواد طوسی… جایِ پرویز دوایی خالی بود که او هم با تلفن از راه رسید و گرمای جمع را کامل کرد. صدای خندهٔ او هم از پراگ تا دارآباد میآمد. حالا هقهق گریه جای آن خندهها را پرکرده و دارآباد غمگین است چون تو رفتهای…
برایت آرامش روح آرزو میکنم. یاد خوبیهایت همیشه با شاگردانت هست… بهبهانهٔ این روزهای تلخ، میشود دوباره شعر یکی از ترانههای خاطرهانگیزت را که سال چهل و یک در زندانِ قزلقلعه سرودهای زمزمه کرد:
دامنکشان ساقیِ مِیخواران، از کنارِ یارانْ مست و گیسوافشان… میگریزد.
در جامِ مِی از شرنگِ دوری وزغم مهجوری چون شرابی جوشان… مِیبریزد.
دارم قلبی لرزان بهرهش، دیدهشد نگران، ساقیِ مِی خواران
از کنارِ یارانْ مست و گیسوافشان، میگریزد .
دارم چشمی گریان بهرهش، روز و شب بشمارم تا بیاید…
آزردهدل از جفایِ یاری بیوفا دلداری ماه افسونکاری شب نخفتم.
با یادش تا دامن از کف دادم شد جهان از یادم راز عشقش را در دل نهفتم .
دارم چشمی گریان بهرهش روز و شب بشمارم تا بیاید.