سینماسینما، شهرام اشرف ابیانه
«گلهای داوودی» شاید اولین فیلم ایرانی بعد انقلاب باشد که موضوع نابینایی تم اصلی فیلم است. فیلمی که خیلی حرفهای و پرسوز و اشک گداز ساخته شده و هر ترفندی در آن به کار رفته تا از شدت و غلظت بارِ ملودرامگونهاش کم نشود. نابینایی در فیلم، تنها عاملی است که تماشاگر را پای فیلم نگه میدارد. ستونی است که همهی داستان روی آن بنا شده. موسیقی فیلم روی همین تِم بنا شده. بازیهای اغراق شدهی فیلم با همین منطق توجیه میشود. قاببندیهای عموماً ثابت فیلم بر همین ناتوانی حسی شکل گرفته. جز صحنهی ابتدایی فیلم که با دوربین روی دست و از پشت بازیگر زن با بازی پروانه معصومی، گرفته شده باقی فیلم روی این اصل پیش میرود که روی نوعی ناتوانی چون نابینایی تاکید شود تا تماشاگر بر این معضل دل بسوزاند. سینمای جدید ایران هنوز به آن اوج نرسیده که انتظار داشته باشیم نوعی ساخت زیباییشناسانه روی این تِم بنا شود.
«گل داوودی گل غم انگیزی است که در فصل پاییز میروید و نشانه همدلی و همزبانی نیز به شمار میرود.»* بنا بر همین منطق، فیلم همذاتپنداری تماشاگر را طلب میکند. انگار نابینایی شخصیت اصلی، وسیلهای باشد که حسهای عاطفی مخاطب را به غلیان درآورد. نابینایی وسیلهای است که میتوان به قلب بیننده راه یافت و توجهش را به داستانی جلب کرد که در آن جز مصیبت چیز دیگری نیست. مخاطب خود را از بلایی که بر خانوادهی فیلم آوار شده دور میبیند و با شخصیتِ نابینای داستان همذاتپنداری میکند.
در آن زمان بیشتر کلیشههایی که موفقیت فروش یک فیلم را تضمین میکرد دیگرجایی در سینمای بعد از انقلاب نداشت. نابینایی، تنها رابطی است که ارتباط با تماشاگر گریزان از سینما را برقرار نگه میدارد. در غیابِ همهی عناصری که تماشاگرعام را به سینما میکشاند نابینایی همان رگهی طلایی گمشدهای است که بر بازار حکم میراند.
نابینایی، همواره به یاد تماشاگر میآورد که چیزی سرجای خودش نیست. اینکه هر لحظه انتظار مصیبتی تازه را باید کشید. خبرِ شومی که هنوز از راه نرسیده. نوعی انتظار نه فقط برای آزادی پدر خانواده از زندان، که از چیزی که خواهد آمد. نوعی حسی از گمشدگی در اتاقی تاریک، که نوری به آن راه ندارد. انگار حس جهتیابیمان را گم کرده باشیم و در مقابل حضور ناپیدای مرگ خود را به نوعی بیخیالی خوش بینانه سپرده باشیم. به دنیایی پناه بریم که در آن تاریکی حکمفرما است و خبری از حضور پیک شوم مرگ نیست.
ازاین منظر برآشفتگی و احساساتگرایی شخصیت اصلی و پرخاشش به مادر که بر او دل میسوزاند برای مخاطب عام معنا پیدا میکند. بیپناهی را میبینیم اما کاری از دستمان برنمیآید. این درست حس و حال مخاطب دههی شصتی است. مخاطبی گذر کرده از کوران انقلاب و درگیر جنگ و فضایی ایدئولوژیک زده که همهی فعالیتهای عادی زندگیاش را مختل کرده.
این همه دلیل اقبال تماشاگر به چنین فیلمی است که نابینایی موضوع اصلی آن است. نابینایی در فیلم، چون قطب مغناطیسی است که تماشاگر را به خود جذب میکند. او را ناخواسته به مشکلات خودش ارجاع میدهد. به اتفاقی که خواهد آمد و مخاطب فیلم برایش آماده نیست. اینجا، نابینایی دیگر موضوع و دغدغهی اصلی شخصیت اصلی فیلم نیست، معضلِ خود مخاطب است.
نابینایی چون زنگ هشداری است که مخاطب را به تکاپو وامیدارد. مخاطب فرصت اندیشدن بر این معضل را ندارد. ار تباط با محیط و اجتماع مختل شده. مخاطب خود را در وضعیتی مشابه حس میکند. نوعی حسِ انفعال از چیزی که میبیند و کاری برایش نمی تواند انجام دهد. به همین دلیل است که مخاطب عام، درد خود را در فیلم جستجو میکند و با فیلم نوعی واگویهی یک طرفه برقرار میکند. البته که موسیقی کامبیز روشن روان در تشدید این حس موثر است و نمیتوان این حقیقت را منکر شد که مخاطب در هر صورت داستانهای سادهی ملودارماتیک را دوست دارد و زودتر با آن ارتباط برقرار میکند.
پیش از این چنین داستانهایی را در پاورقیهای مجلات پرخواننده دنبال میکرد یا در کتابهای نویسندگانی چون ر.اعتمادی که در آنها هر بلایی سر شخصیتهای داستان میآمد. فیلم یاد آن روزگاران را زنده میکند و مخاطب را به نوعی حس مهربانی پیوند میزند که در گذر سالیان با توجه به شرایط جامعه و خشن شدن فضای زندگی نیاز به حضورش بیش از هر زمانی حس میشود. نابینایی بیژن امکانیان به این حس همدردی جواب میدهد.
حال بغضهای فروخورده امکان بروز پیدا میکنند. میتوان بر شخصیتی که قدرت بیناییاش را از دست داده با دقتی بیش از گذشته تأمل کرد. گویی نابینایی نه مشکل شخصیت اصلی که مشکل خانوادهای است که به تماشای فیلم نشسته. ضمیرِ ناخودآگاه تماشاگر ایرانی به چنین همدلیای نیاز دارد و «گلهای داوودی» آن را تقدیمش میکند؛ در قالب داستانی ساده که سریع حسهای ضربهدیدهی مخاطب را التیام میبخشد. این نوشدارویی است که یکباره امکان بروز یافته و منعی هم از بالا برایش صادر نشده. بر حسب اتفاق مسئولانِ وقت، نیاز به این همدلی را احساس میکنند. کشور در شرایط جنگی است و در چنین شرایطی نیاز به وحدت جمعی است تا از آشفتگی حاصل از وقوع آلام جنگ کاسته شود.
فیلم را در پسِ گذر سالها که میبینیم، گویی شکل دیگری از نابینایی است که خود را از اعماق پنهان اجتماع بالا کشیده و روی پردهی سینما به معرض نمایش گذاشته. به همین دلیل است که همهی آدمهای فیلم ملاحظهی جوان نابینای داستان، جواد با بازی بیژن امکانیان، را میکنند. با وجودی که زمان داستان قبل اتقلاب است، حتی مدیر اداره خبث طینت فیلمهای آن زمان را ندارد و درجواب درخواست جواد که از گرمای اتاق کارش شکایت دارد قول چند پنکه میدهد.
بدمنهای فیلم، جایی دور از جامعه، درون زندانی که عباس، پدر خانواده با بازی داود رشیدی، محکومیتش را سَر میکند خود را نشان میدهند. بر حسب اتفاق، پدر در زندان با وجود سلامت کامل در نبود عنصر نابینایی بیشتر از همه در معرض خطر است و دست آخر جانش را هم سر آمالش، ممانعت از ورود مواد مخدر به زندان توسط نگهبانان، میدهد.
«گلهای داوودی» تعریفی تازه در زمان خودش از نابینایی میدهد. گویی نابینایی سپر مدافعی باشد که مخاطب و دیگر شخصیتهای فیلم در پناهش آرام میگیرند و این چیزی است که زمامداران و مردم به یک اندازه طالبش هستند. «گلهای داوودی» پنج سیمرغ اصلی جشنواره فیلم فجر را میبرد و در گیشه موفقیت کسب میکند. حال تعادلی برقرار شده. پیکِ شومِ مرگ سایهاش را از سر شخصیتهای داستان و مخاطب زمان فیلم برداشته و در پناه این آرامش، زندگی به روال سابق ادامه پیدا میکند.
* مصاحبه فیلمساز باخبرگزاری دانشجویان ایسنا ۲۳ اسفند ۱۳۸۳٫