خطرِ اشتباه‌گرفتنِ نادانی با ناخودآگاهی 

سینماسینما، محمدرضا بیاتی*

دقایقی از برنامه‌ی هفت، میراث به خاکستر نشسته‌ی فریدون جیرانی را در شبکه‌های اجتماعی دیدم. دقایقی از یک جَدَل سینمایی؛ یک‌سوی این مجادله، منتقد میهمان برنامه، محمدرضا مقدسیان بود که بر اهمیت و ضرورت آگاهی به علوم مختلف برای عمق و غنابخشی به نگاه هنرمند تأکید می‌کرد؛ و سوی دیگر، منتقدان میزبان، آقایان فراستی و فهیم بودندو می‌گفتند هنرمند نیازی به دانستنِ هیچ دانشی ندارد و حداکثر همین‌که ادبیات بخواند و کمی موسیقی بداند کافی است. چون اگر مثلاً فلسفه بداند خود را برتر می‌پندارد و بالاتر از مردم می‌نشاند و سینما رسانه‌ی مردم عادی است! در واقع به جای آن‌که منتقدان میزبان درباره‌ی این‌که چرا آگاهی به دانش‌های دیگر بیهوده است استدلال کنند می‌گفتند چون باعث می‌شود هنرمند خودش را بالاتر ببیند و مخلمباف بشود پس کار غلطی است!  هنرمند باید برود در میان مردم! باید فرهنگ مردم و ادبیات کشورش را بشناسد! دست شما درد نکند خیلی پند و اندرز راهگشایی بود اما بفرمائید آن هنرمند خاکی و مردمی و دانش‌گریز با اتکاء به چه چیزی فرهنگ و مردم‌اش را می‌شناسد؟ بر اساس مشاهده با حواس پنجگانه؟ با ارجاع داده‌های حسی به یک عقل آک‌بند و دست نخورده؟ ظاهراً این دوستان از این امر بدیهی بی‌خبرند که هر انسانی حتی اگر مطلقاً بی‌سواد هم باشد در ناخودآگاه‌اش -بی‌آن‌که بداند- با یک فلسفه به جهان و انسان نگاه می‌کند، بی‌آن‌که بداند روابط فردی را با یک نگاه روان‌شناختی تحلیل می‌کند، و بی‌آن‌که بداند یک چارچوب تحلیلی درباره‌ی اتفاقات جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند دارد و …؛ در واقع تفاوت صرفاً در این است که گروه اول، دانشی منسوخ، سطحی، خرافی و موروثی را مبنای فهم فرهنگ و مردم قرار می‌دهند و گروه دوم، دانشی روزآمد و عمیق را؛ یکی می‌خواهد با یک ذره بین کهنه  جهان و انسان را بشناسد اما دیگری با چشمی مسلح به قوی‌ترین تلسکوپ‌ها و میکروسکوپ‌ها. این ادعا که هنرمند نیاز به دانستن هیچ دانشی ندارد بسیار شبیه ادعای بنیادگرایان دینی است که وقتی می‌خواهند به منابع دینی رجوع کنند می‌گویند ما برای فهم دین نیاز به هیچ دانشی نداریم و با همین فهم و عقل خام و پرورش‌نایافته به سراغ متن کتاب مقدس یا روایات می‌رویم و هرچه فهمیدیم همان سخن خداست! هرکس هم غیر از این بفهمد را هم تکفیر می‌کنیم. آن‌ها  در توهم‌اند که با ذهنی خالی با متن مقدس مواجه شده‌اند در حالی‌که پشت فهم آن‌ها انبوهی از مفروضات متافیزیکی جاهلانه و عنکبوت‌های فکری چندهزارسال پیش لانه کرده است. این ادعا در برنامه‌‌ی هفت نیز، برهمین مبنا، پُر ازمغالطه‌های ایدئولوژیک و پوپولیستی است؛ یعنی درست و نادرست را چنان در هم می‌پیچد که عامه‌پسند و مردم‌فریب شود. ادعایی که می‌تواند یک نوجوان یا جوان تازه‌کار در سینما را دچار  کج‌فهمی کند و به بیراهه بکشاند؛ من سعی می‌کنم فهرست‌وار به چند نکته‌ی مهمِ غلط‌اندازِ آن اشاره کنم.

نکته‌ی اول؛  دسته‌بندیِ هنرمندان به ذاتی و غیرذاتی یکی از پیش‌فرض‌های غلط‌اندازِ این بحث است. می ‌دانیم که از دیرباز همیشه هنرمندانی بوده‌اند که سرشتی هنر-زاد داشته‌اند. جانی که پنجره‌ای به ساحت رازآمیز ِ هنر می‌گشاید و پیامبرگونه از ناخودآگاه هستی به او الهام می‌شود. هنر از این چشم‌انداز از سنخ وحی است. اگر شما موتزارت باشی و در ۱۰ سالگی آن نبوغ حیرت‌انگیز را از خود نشان بدهی دیگر نیاز به هیچ دانشی نخواهی داشت. اما -برخلاف تصور رایج-  هنرمندانی که چنین سرشتی داشته‌اند بسیار انگشت‌شمارتر از آن بوده‌اند که گمان می‌کنیم. لئوناردو داوینچی آن نقاش شگفت‌انگیز هم در برخی علوم زمانه‌ی خود  تبحر داشت. منجم و آناتومی‌شناس بزرگی بود و طرح اختراعاتی که از او برجای مانده بدون دانستن فیزیک و ریاضی ممکن نمی‌‌شد. خیام، شاعر لطیف ما، نه فقط فیلسوف که یکی بزرگترین ریاضیدانان و منجمان بزرگ زمانه‌ی خود بود. مولوی، حافظ و بسیاری از هنرمندان بزرگ تاریخ نسبت به علوم عصر خود آگاهی و بر آن‌ها تسلط داشته‌اند. 

نکته‌ی غلط‌اندازِ دوم؛ ممکن است این ادعا مطرح شود که هنرمندان قرون گذشته به دانش‌های جدید دسترسی نداشته‌اند اما خالق هنر بوده‌اند. در جواب باید گفت تفاوتِ مفهوم دانش در گذشته با امروز به معنای آن نیست که گذشتگان برای خلق هنر نیازمند هیچ دانشی نبوده‌اند. شاید بسیاری از هنرمندان باستان مستقیماً در دیالوگ‌های سقراطی مشارکت نداشته‌اند یا کتاب‌های ارسطو را نخوانده باشند اما بینش فلسفی آن‌ها و دیگر دانشمندان -در تعامل باهم- پارادایم‌های زمانه‌ی خود را برساخته‌اند. پارادایم‌هایی که هنرمندانِ هر دورانی بر مبنای آن‌ها انسان و جهان را فهم و تعبیر می‌کردند و دست به کار خلاقه می‌زدند. بنابراین یا باید یک جامعه‌ی پویای علمی و فرهنگیِ پارادایم‌ساز داشته باشیم که سرریزِ سرزندگیِ گفتمانی آن، ناخودآگاه هنرمندان  را تغذیه کند یا خود هنرمندان آگاهانه و پژوهشگرانه بدنبال سرچشمه‌های معرفت و خلاقیت بروند.

نکته‌ی غلط‌اندازِ سوم؛ در گذشته‌های دور، هنر از علم پیشروتر بود. بر پارادایم‌های زمانه اتکاء داشت اما جهان‌های خیالی و آفرینشگرانه‌ی هنر می‌توانست راهنمای علوم دیگر باشد؛ اما امروز رابطه علم و هنر معکوس شده است. سرعت خیره‌کننده‌ی پیشرفت علوم چنان است که هنر الهامات خود را از علم می‌گیرد. می‌توان فهرستی بلندبالا از بهترین آثار هنری معاصر تهیه کرد که هنرمندان خالق آن‌ها متأثر از علوم زمانه‌ی خود بوده‌اند. حتی کسی مثل استنلی کوبریک با آن غریزه‌ی نیرومند و حس و حالِ آتشین هنری‌اش برای خلق یک اثر چند سال از عمرش را در کتابخانه‌ای در لندن می گذراند.

نکته‌ی غلط‌اندازِ چهارم؛ وقتی گفته می‌شود از علوم مختلف باید بهره گرفت منظور این نیست که مثلاً  فیلمساز باید گزاره‌های فلسفه تحلیلی را با نمادهای ریاضی یاد بگیرد! یا در اثر هنری‌اش از نظریه‌های روان‌شناختی یا جامعه‌شناختی حرف بزند درحالی‌که  مدیوم سینما ربطی به این دانش‌ها ندارد. این چه سفسطه‌ای است آخر! چه کسی گفته باید این کار را کرد؟ منتقد میهمان برنامه بدرستی درباره‌ی درونی‌کردنِ دانش‌ها حرف زد هرچند فرصتی برای تحلیل دیدگاه‌اش پیدا نکرد. کوتاه بگویم، مقصود این است که همه‌ی آن‌چه شما می‌دانی در ساختن بینش هنری شما اثرگذار است. بسیار هم اثرگذار است. مدیوم سینما هم -در کوتاه‌ترین تعریف- همان است که تی اس الیوت، شاعر و نظریه‌پرداز نامدار، با عبارت همبستگی عینی توصیف می‌کرد. چرا راه دور برویم اصلاً دراماتیزه کردن یعنی چه؟ یکی از معانی آن همین است که همه‌ی آن چه می‌دانی را مناسب مدیوم کنی یا به زبان مدیوم ترجمه کنی. 

نکته‌ی غلط‌اندازِ پنجم؛ دیوید لینچ، کارگردان برجسته‌ی آمریکایی، نقل به مضمون، در مصاحبه‌ای گفته است که از روان‌شناس خود پرسیده که آیا خودآگاهی روان‌شناختی به خلاقیت من آسیب می‌زند؟ روان‌شناس هم به او می‌گوید بله! لینچ جواب می‌دهد پس نمی‌خواهم خودآگاه شوم. در مواجهه با این پرسش دشوار، بنظر می‌آید حتی دیوید لینچ هم دچار اشتباه شده! چون او از خودآگاهی می‌گریخت تا خلاقیت‌اش آسیبی نبیند اما سال‌هاست که هیچ فیلم خلاقانه‌ای نساخته است! البته لینچ بدرستی فهمیده که خودجوشیِ ناخودآگاه یک هنرمند، مهمترین عنصر خلاقیت اوست اما در امان نگهداشتنِ آن ناخودآگاهی با نادانی میسر نمی‌شود. از قضا، دستاوردهای دانش روان‌شناسی و زبان‌شناسی مدرن قادر است به هنرمند بیاموزد که چگونه می‌توان به آگاهی دست یافت و ناخودآگاه ماند. نادانی، معمولاً در آغاز راه،  می‌تواند ناخودآگاهی و حیرانی بیاورد اما خودجوشی خلاق و ماندگار نیازمند آموختن فرایند ‌آگاهی‌زدایی است نه آگاهی‌گریزی؛ مثل آموختن الفبا و  بعد فراموش کردن یا به ناخودآگاه  فرستادنِ آن. آیا وقتی شما چیزی می‌نویسید به الفبای کلمات و ترکیب آن‌ها -مثل زمانی که دبستانی بودید- فکر می‌کنید؟ آموختن صنعتگری یا علم در هنر هم باید همین فرایند را از سر بگذارند. آگاهی‌زدایی یعنی همین. مساله‌ی قابل تأملی که نگارنده در یادداشت زیرکی بفروش و حیرانی بخر با نگاهی به دیدگاه مولوی به آن پرداخته بودم. 

نکته‌ی پایانی؛  آن چه گفته شد درباره‌ی رویکرد شخصی و فردی هنرمندان بود؛ یعنی اگر گمان می‌کنند که ذات ویژه‌ی هنری یا نبوغ موتزارت را دارند از هر دانشی بی‌نیازند و صرفاً باید منتظر الهامات باشند و بس، و اگر آن نبوغ خداداد را ندارند گریزی از پژوهش و دانستن نیست. اما برای سیاست‌گذاران که خواهان صنعتی پویا در سینما هستند -به نظرم- هیچ راهبردی سریع‌تر، کامل‌تر و ماندگارتر از ایجاد پژوهشکده‌های سینما و به خدمت‌گرفتنِ نخبگان تمام علوم آن‌ها را به مقصود نمی‌رساند. 

*فیلمنامه‌نویس و فیلمساز

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 170925 و در روز دوشنبه ۲ اسفند ۱۴۰۰ ساعت 18:23:24
2024 copyright.