سینماسینما، محمد ناصریراد؛
ابراهیم امینی را سالهاست میشناسم، در هیبت و قامتِ فیلمنامه نویس میشناسم، اما اثرِ «چشمبادومی» که ساختهٔ اوست، تلاشی است برای ورود به جهان ذهنی نسلی که سرعت تحولات رسانهای و فرهنگی آن از توان درک بسیاری از والدین پیشی گرفته و همین فاصله نسلی به نقطه مرکزی بحرانی تبدیل شده که فیلم حول آن میچرخد. داستان بر محور اختلال تجزیه هویت بنا میشود، اختلالی که فیلمنامه قصد دارد از خلال شخصیت دختر نوجوان و عوارض ذهنی او بازنمایی کند. با اینحال این بازنمایی شکل منسجمی پیدا نمیکند و پرسوناهای خلقشده در ذهن کاراکتر بهجای آنکه در یک روند تدریجی آشکار شوند، در قالب اشاراتی پراکنده و گاه ناگهانی عرضه میشوند. حضور «مانی» به عنوان محصول ذهنی و برساختهی روانی شخصیت باید نقطه کانونی روایت باشد، اما تصویری که از او ساخته میشود از حد یک سایه فراتر نمیرود و در نهایت اضطراب کاراکتر را تشدید نمیکند و معنای تازهای به روایت نمیبخشد.
فیلم از همان ابتدا تلاش دارد از فضاهای سرد، برف، باران و رطوبت تصویری برای القای حس یخزدگی درونی، انزوای ذهنی و شکاف روابط خانوادگی استفاده کند؛ انتخابی که بالقوه میتواند کارا باشد، اما در اجرا حالتی تصنعی پیدا میکند و بیشتر به سطحی از استعارهسازی تحمیلی نزدیک میشود. همانگونه که ارجاعات به «گاو» مهرجویی یا ادعای اصلی مولف یعنی بدل شدن دختر به یک خواننده کرهای نیز از منطق درونی اثر تبعیت نمیکند و بیشتر شبیه قطعاتی است که برای تأکید بر بحران هویت به فیلم الصاق شدهاند. این تلاش برای اتصال ناهمجنس میان جهان اسطورهایِ سینمای ایران، فرهنگِ مصرفگرای شرق آسیا و روان نوجوان امروز، نیازمند انسجامی است که فیلم برای ساختنش فرصت، دقت یا شناخت کافی ندارد.
فیلمنامه در لایههای روایی متشتت است. مشخص نبودن جایگاه راوی اینکه روایت در اختیار مادر است، پدربزرگ است یا دختر و حتی پدر، که باعث میشود مسیر درامی اثر همواره در وضعیت لغزش باقی بماند. نمونه روشن این آشفتگی، سکانس مترو است، تونلها، عقبماندن پدر از قطار و رفتن دختر، همه میتوانند استعارهای از فاصله ناخودآگاه و شکاف میان نسلها باشند، اما در کلیت روایت، این استعاره چونان عضوی اضافه باقی میماند که پیشزمینه مشخص و دقیقی ندارد و پیامدش گنگ است. مشابه همین وضعیت در رابطه پدربزرگ و نوه نیز دیده میشود. تحول پدربزرگ به نقطهای میرسد که از موقعیت یک شخصیت مقاوم، نهایتاً به همراهی بیمقدمه با جهان نوهاش میرسد، در حالی که پیشزمینه کافی برای چنین تغییر بنیادینی ایجاد نشده و پیوند میان خاطره، انفعال و نوستالژی او شکل طبیعی و باورپذیری پیدا نمیکند.
جلوههای بصری، صوتی و تدوینی از بیرون وارد اثر شدهاند و در عوض تقویت جهان ذهنی شخصیت، به لایهای آزارنده تبدیل شدهاند که تجربه تماشاگر را مختل میکند. این نوع طراحی صدا و افکتهای تصویری اگر با فهم دقیق ذهنیت گسسته و بحران تجزیه همراه میشد، میتوانست موقعیت روانشناختی شخصیت را پررنگتر کند، اما استفاده بیشازحد و بدون ریتم مشخص از آنها باعث شده کارکردشان تنها به سطحی از شلوغی و اغتشاش برسد.
در بخش طراحی کاراکترها، فیلم در انتقال تجربه زیسته نسل نوجوان موفق عمل نمیکند. فیلمساز شناخت عمیقی از دنیای این نسل به دست نمیدهد و به همین دلیل رفتارها، زبان بدن، شکل کنشها و جهان رسانهای دختر تنها در حد نشانههایی خام باقی میماند. در نقطهای که فیلم باید بر قدرت رسانه در خاطرهسازی و جانشینسازی هویت دست بگذارد، تنها به مجموعهای از اشارههای کلی اکتفا میکند و موفق نمیشود میان هویت فردی، فشارهای اجتماعی و بازنمایی خود در فضای مجازی رابطهای ارگانیک برقرار کند.
لهجهها در بازیها با ثبات نمیمانند و افتوخیز آنها مانع از ایجاد حس بومی و فضای اقلیمی میشود، مخصوصاً با توجه به اینکه فیلمساز خود اهل شیراز است و انتظار میرفت این جنبه با دقت بیشتری کنترل شود.
در کنار این ضعفها، تنها جنبه قابل اتکا و اثرگذار فیلم، موسیقی و واریانسهای آن است که هرچند گره روایی را باز نمیکند اما کیفیت فنی و احساسی قابل اعتنایی دارد.
«چشمبادومی»، تلاشی ارزشمند از جهت دغدغهمندی نسبت به مسائل نسل نوجوان و اختلالات هویتی است، اما در اجرا نتوانسته به دقت و عمقی برسد که این دغدغهها را در قالب اثری منسجم، روانشناختی و قابل ارتباط عرضه کند. مسئلهای که باعث میشود اثر در بافت داخلی خود گسسته باقی بماند و در مواجهه با مخاطب خارجی نیز امکان ارتباطی پایدار پیدا نکند. بههمریختگی روایت، شناخت ناکافی از نسل جدید و استفاده افراطی از عناصر بصری و صوتی مانع از آن میشود که فیلم بتواند ظرفیتهای بالقوهاش را به مرحله اثرگذاری واقعی برساند.