سینماسینما، ساسان گلفر؛
تصور کن زن پا به سن گذاشتهای هستی در خراسان امروز، زنی که در حد دکترای فلسفه میاندیشد اما در گوشهی خانهای به دام افتاده، انگار زندانی شده و جز تکگویی برای دل خود و سیگار کشیدن امکان دیگری برای او نمانده. تصورش دشوار است؟ به نظرم نیست.
تصور این موقعیت برای هیچکدام از هنرمندان و اندیشمندان این دیار چندان دشوار نیست، چون لازم نیست حتماً زن باشی، حتماً پا به سن گذاشته باشی، حتماً در خراسان باشی، حتماً دکترای فلسفه داشته باشی؛ از هر سنی، با هر جنسیتی، در هر مکانی، با هر تحصیلاتی چنین موقعیتی را میتوانی با تمام وجود احساس کنی. هم در درون خودت آن را میبینی و هم اگر به بیرون نگاهی بیندازی، همهجا در این گوشه و آن گوشه مصداقهایش را پیدا میکنی.
شعار «اگه فلسفه و دود نمیدانید لطفا وارد نشوید» را شاید شوخی تلقی کنی ولی نمایش «زنی که فقط سیگار میکشد» به این دو گره خورده. فلسفیدن تمام زندگی شخصیت اصلی شده، البته غیر از سیگار. برای اغلب ما هم همینطور است، که اگر اهل سیگار کشیدن نباشیم، دیگر چیزی جز فلسفه برای ما باقی نمیماند. آنهم فلسفهی یکی از سه حکیم بزرگ پارسی که هر سه از خطهی خراسان بودهاند؛ از بوذرجمهر (بزرگمهر) حکیم و حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی و خیام نیشابوری، فلسفهی خیام برایمان مانده تا به آن بیندیشیم و آن هم فلسفهای که شخصیت این نمایش «مرگاندیشی خیامی» میخواند. عجیب آنکه از حکیمی که شاید بسیار بیش از دیگران به زندگی اندیشیده و از زندگی گفته، همین مرگاندیشی در خاطرمان مانده و آن هم باید لابلای دود سیگارهایی که مثل زندگی خودمان ناپایدار و شکننده هستند، به هوا برود.
برخی از تماشاگران نمایش «زنی که فقط سیگار میکشد» رضا آشفته از تماشای اثری که بر مونولوگ متکی است، آشفته میشوند. میپرسند بهتر نبود که به جای یک نفر که خود میگوید و شاید فقط خودش میشنود، گفتوشنودی روی صحنه شکل میگرفت؟ اما این تکگویی شاید شیوهی هوشمندانهای باشد که بسیار بیشتر از گفتوگو واقعیتی عریان را بازگو میکند. آنجا که گفتوگویی شکل نمیگیرد و اگر بخواهد شکل بگیرد، جلوی گفتوگو را میگیرند، مونولوگ جای دیالوگ را میگیرد و تکگویی چارهناپذیر میشود.
وقتی نمایش را روی صحنهی بوتیک هنر ایران در خیابان نوفل لوشاتو تهران میبینی از دکوری تا این اندازه مینیمال تعجب نمیکنی. دو قاب کوچک عکس و یک صندلی و میز کوچک و یک زیلو و استکان و نعلبکی و یک مشت سیگار… انگار که از تئاتر ما هم همین مانده، از بضاعت تئاتری که در نبود حمایت واقعی از سوی دستگاههایی که باید به آن سوبسید میدادند و از سوی جامعهای که در اولین نیازهای معیشتی خود مانده، روز به روز لاغرتر و تکیدهتر میشود و به قهقرا میرود. و تنها چیزی که برای تئاتر ما مانده همین استعدادهای پراکنده و مستقل هستند، افرادی مانند رضا آشفته نویسنده و کارگردان و دو بازیگرش، فاطمه شهیدی و مرجان خرمی و طراح نور او، پدرام رضوانی؛ آدمهایی که در جامعهای واقعاً از هم گسیخته باید هر کدام در یک گوشه به صورت انفرادی، و نه در قالب یک جریان، بار تئاتری را بر دوش بکشند که مانند همان شعلهی کمفروغ سیگار در حال خاموش شدن است. تئاتر کشور ما این روزها، مانند دیگر حوزههای فرهنگ و هنر و جامعه، دیگر جایی برای ماندن و برای گفتوگو کردن و برای زندگی کردن نیست. گویی حکیم عمر خیام نیشابوری حدود هزار سال پیش برای امروز ما و فرهنگ و هنرمان سروده است:
ای کاش که جای آرمیدن بودی
یا این ره دور را رسیدن بودی
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بر دمیدن بودی