سینماسینما، مرسده مقیمی
اولین فیلم بلند سینمایی مونا زندی حقیقی در جشنواره بیست و چهارم فیلم فجر به نمایش در آمد و اتفاقا توانست جایزه بهترین فیلم اول را هم بگیرد اما سوژه ملتهب «عصر جمعه» و معضل دهشتناک تجاوز به محارم سبب برخوردهای سلیقهای با فیلم شد و سالها آن را به محاق توقیف کشاند و بعد هم با اکرانی بسیار محدود در یکی دو شهر! به صورت تک سانس پروندهاش برای همیشه بایگانی شد و تازه امسال پس از گذشت پانزده سال! به شبکه نمایش خانگی آمد و شاید همه این برخوردهای قهری و سلبی با فیلمی که به عنوان فیلم نخست دیدنی و جاندار بود سبب شد، زندی فیلم دوماش را با دوازده سال فاصله بسازد! طبعا کسی انتظار نداشت زندی پس از اتفاقات رخ داده در فیلم دوماش هم به سراغ موضوعی بحث برانگیز برود اما «بنفشه آفریقایی» همانند فیلم اول او دست روی قصه متفاوتی گذاشته بود. قصهای که خلاف «عصر جمعه» لطیف و به شدت انسانی است و گرچه در آن خبری از آن حجم تلخی و سیاهی نیست اما باز هم به هوچیگرانِ سطحینگر مجال لجنپراکنی درباره فیلم را میداد. شوربختانه بلافاصله پس از اولین نمایش فیلم، این واکنشها از سوی عدهای آغاز شد و آنها از ایده همزمان داشتن دو همسر برای یک زن مسلمان ایرانی نوشتند و بی اعتنایی خانم فیلمساز به شرع و عرف و پاسکاریهای عاشقانه یک زن به صورت همزمان با همسر سابق و همسر فعلی آن هم زیر یک سقف! «بنفشه آفریقایی» البته ابدا این نبود و نیست و شاید اگر جهان با بحران کرونا مواجه نمیشد فیلم دوم حقیقی هم به سرنوشت فیلم اولاش در اکران دچار میشد اما کمتر بودن حساسیتها در اکران آنلاین سبب شد فیلم علیرغم مخالفان سرسختاش بی دردسر به نمایش عمومی در آید.
شکو(شکوفه) زنی است که از همسر اول خود جدا شده و یک سال پس از طلاق با دوست همسرش آشنا میشود و چندی بعد با او ازدواج میکند. مردی که نتواسته این شکست را بپذیرد تمام این سالها با قصه دروغین خیانت همسر، خودش را تسکین داده است و البته بچهها را هم با همین داستان از مادرشان بیزار کرده، حالا اما مادر دریافته که همان بچهها پدرشان را گذاشتهاند خانه سالمندان و این ظلم را طاقت نمیآورد و تصمیم میگیرد او را به خانهاش آورده و از او مراقبت کند. از طرفی فیلمساز شخصیت شکو را به گونهای برای ما تعریف میکند که همه در مییابیم که او خیرخواه تمام محله است و امین همه. در واقع او زن پرمهری است که آغوشاش برای همه باز است و حتی دختر همسایه که عاشق شده او را محرمتر از مادرش میداند. حالا این انسان پرمهر، تنها میخواهد وظیفه انسانیاش را در قبال کسی که پدر فرزنداناش است به جا بیاورد. حتی هر گاه فرصتی دست میدهد و با همسر سابقاش تنها میشود به گفتن جملاتی کوتاه بسنده میکند. او قصد گرم گرفتن یا خوش و بش با فریدون را ندارد و با تمام دل و جاناش عاشق رضاست اما در این رابطه سه نفره اجباری که بینشان پیش آمده طبعا حساسیتهایی برای رضا پیش میآید اما در هیچ کدامشان ردی از عشق شکوه به فریدون نیست. در واقع شاید رضا نماینده ماست در فیلم، مایی که گاهی یادمان میرود بین انسانیت و فرامتنهای بیارزش باید کدام را انتخاب کنیم. شکو فقط نمیخواهد مردی که حتی بچههایش او را ترک کردهاند در کنج خانه سالمندان بمیرد و نسبت به او احساس تعهد دارد. رضا هم گرچه گاهی درگیر حسادتهای مردانه و یا حرف این و آن میشود اما به مرور با شکو همراه میشود در کمک به مردی که به نظر میرسد هیچ کسی را جز آنها ندارد.
در واقع «بنفشه آفریقایی» یک موقعیت ناب انسانی است که ممکن است در جامعه ایرانی چندان ادراک نشود و با کجفهمیهایی مواجه شود و البته همین اهمیتاش را دو چندان میکند. به هر روی ما در جامعهای زندگی میکنیم که کمتر زوجی پس از طلاق حتی یک سلام و علیک معمولی با هم دارند و گاهی حتی به دشمنان خونی هم دیگر بدل میشوند؛ این قابل پذیرش نیست که دو نفر که گذشته مشترکی با هم داشتهاند اگر به هر دلیلی نتوانستهاند زندگیشان را با هم ادامه دهند میتوانند به احترام عشقی که روزگاری بینشان بوده رفتاری توام با احترام، دوستانه و از همه مهمتر انسانی با هم داشته باشند. بسیاری مهمترین نقد وارد به «بنفشه آفریقایی» را نپرداختن به جزئیات میدانند و در واقع معتقدند این حق مخاطب است که بداند شکو و فریدون به چه دلیل از هم جدا شدهاند یا حالا چه شده که رضا به خواست شکو تن داده تا با هم و در خانهشان از فریدون مراقبت کنند؟ و بزرگترین مشکلشان با فیلم همین پرهیز فیلمساز در پرداختن به این موضوعهاست و حتی آن را ضعف شخصیتپردازی میدانند اما دقیقا نکته اینجاست که این نه نقص «بنفشه آفریقایی» که اتفاقا مهمترین ویژگی و حسن آن است.
زندی قصد دارد موقعیت مشخصی را برای مخاطب ترسیم کند، یک پیرمرد به انتهای خط رسیده در مقابل زن و مردی عاشق که با همه بدهیها و گرفتاریهایشان زندگی خوبی با هم دارند. حالا این دو میتوانند به آن آدم درمانده کمک کنند و او را دستگیری کنند؛ چرا نباید این کار را بکنند؟ فیلمساز کاملا تعمدی ریز قصه را نمیگوید چون اصلا نمیخواهد ما را متقاعد کند، یعنی اصلا قصدش را ندارد که ما دلیل جدایی شکو و فریدون را بدانیم تا بخواهیم در مسند قاضی بنشینیم و تصمیم بگیریم حق با کدامشان است! اصلا قصد ندارد برای ما توضیح دهد که رضا چطور با پیشنهاد شکو موافقت کرده چون اصلا دلیلی برای توضیح چراییاش نمیبیند! انسانی نیازمند کمک است و دو نفر که یکیشان همسر سابق و مادر بچههای اوست و دیگری که رفیق او میخواهند در حد توانشان به او کمک کنند، این نیاز به چرایی دارد؟! اگر جواب کسی به این سوال بله است، باید بداند این نتیجه همان انسانیتی است که زیر دهها مسئله مختلف مدفون شده و دیگر نفساش در نمیآید! و اتفاقا زندی مصر است به نجات آن انسانیت و به بیرون کشیدناش از زیر تلّ فرامتنهای بیربط! میخواهد بگوید برای انسان بودن، دستگیری و کمک به کسی که قطعا روزگاری با او لحظات خوبی را سپری کردهای فقط به دلیل تلخی و جداییای که میانتان ایجاد شده نباید به دنبال دلیل باشی! آن انسان بخشی از گذشته توست، بخشی از زندگیات و حالا تو میتوانی کمکاش کنی، میتوانی با تمام بدیهایی که حقات کرده به دنبال تلافی و خالی کردن حرصات نباشی! و راستاش دلیلی ندارد برای این بدیهیترین اصول انسانی توضیح بدهد! زندی مصر است بگوید همه ما آدمها از جایی میفهمیم تنها داشتههایمان مهم است و این را در فیلم از زبان شکو میگوید. داشته شکو، قلبی است خالی از کینه که به هنگام کمک کردن سوال نمیپرسد و فقط دستاش را دراز میکند. داشته او خودش است و نگاهاش به زندگی و انتخابهایش و نه هیچ چیز دیگر!
در فیلم، رضا آنجایی از این انسانیت به خرج دادن خسته و کلافه میشود که عکس همسرش را در کیف فریدون میبیند و به اصطلاح به غیرتاش بر میخورد اما وقتی موضوع را با شکو مطرح میکند، او با تعجب میپرسد؟ داشته باشد! به من چه؟! شاید پذیرش حرف شکو برای رضا و بسیاری از مخاطبان «بنفشه آفریقایی» غیر قابل درک باشد اما این همان نگاهی است که فمینیسم واقعی به زن و مرد دارد، مکتبی که قرار بود برای برابری انسانها فارغ از جنسیت بجنگد که البته مدتهاست در میان جنجالهای بیجهت انواع افراطی و قلابیاش گم شده است. مهم نیست عکس یک زن و یا یک مرد را چند نفر در کیف پولشان دارند! مهم نیست آدمها درباره ما چه فکری میکنند، مهم ماییم، مهم شکو است که عاشق رضاست و این عشق را در نگاهاش به او و تک تک نگرانیهایی که نسبت به او دارد میتوان فهمید اما شکو جز یک زن عاشق، یک انسان است که به هیچ قیمتی نمیخواهد آن را مفت ببازد. او نه فقط نسبت به فریدون که با او گذشتهای مشترک دارد، که نسبت به دختر همسایه و حتی کسی که یک شب در بازداشتگاه او را دیده نیز احساس مسئولیت میکند. آنهایی که در تمام طول مدت «بنفشه آفریقایی» به جای لذت بردن از انسانی که همه ما کنارمان نیازش داریم دائما پی یافتن پاسخ برای چراهایشان هستند، همان کسانی هستند که حقیقی ازشان دعوت میکند بگردنند پی انسانیت گمشدهشان.
«بنفشه آفریقایی» علاوه بر اینکه از نظر موضوع دست روی قصه جذابی گذاشته و مخاطباش را به چالش میان اهمیت انسانیت یا تابوهای من در آوردی دعوت میکند از نظر ساختار نیز کاری سر و شکل دار و مرتب است. مکان فیلم که فقط میدانیم تهران نیست و شهری کوچک است و باز فیلمساز تعمد دارد که ما ندانیم کجاست تا جغرافیا هم عاملی شود برای قضاوت، رنگ و نوری که برای القای حس محبت و گرما انتخاب کرده و کست درجه یک و بازی درخشان سه بازیگر اصلی، به همراه موسیقی ملایمی که با صدای بارانی که غالبا در حال باریدن است مخلوط میشود فضایی شاعرانه و دوستداشتنی را برای مخاطب ترسیم میکند تا حظ بصری کامل را از دیدن «بنفشه آفریقایی» ببرد.
زندی در فیلم دوماش اثبات میکند سینمای ایران صاحب سینماگر زنی شده که زنانگی را خوب و درست میفهمد اما ابدا مصر نیست جارچی زنان باشد، قصد مقالهنویسی با سینما ندارد و دنبال لایک گرفتن در فضای مجازی نیست، بلکه میخواهد راوی انسان باشد؛ چیزی که این روزها انگار ناماش زیادی به گوشمان ناآشناست. مشتاقانه منتظر فیلم سوم زندی هستم و البته امید دارم حرف و حدیثها دلسردش نکند و این بار ساختن فیلم بعدی بیش از ده سال طول نکشد که جهان ما در این روزهای تلخ بیشتر از هر وقتی تشنه دیدن گمشدهایست به نام انسانیت.