سینماسینما، نوید جعفری
ژاک پرن بازیگر، تهیهکننده سینما هفته گذشته درگذشت و پس از سالها خاطره نقش آفرینیاش در نقش سالواتوره دی ویتا در «سینما پارادیزو» بر سر زبانها افتاد.
این یادداشت به سینماپارادیزو و خاطره ژاک پرن میپردازد.
در اواخر دهه ۸۰ میلادی جوزپه تورناتوره دست به کاری بزرگ در زمینه نویسندگی و کارگردانی زد. تا پیش از آن تنها سابقه توناتوره نویسندگی فیلمنامه و ساخت یکی دو فیلم بود اما با سینما پارادیزو، او ماندگارترین فیلم سینمای جهان در ستایش سینمای ناب را ساخت.
فیلمی که پس از گذشت بیش ۴۰ سال همچنان دیدنی، جذاب و سرشار از لحظات ماندگار و تاثیرگذار است.
فیلم در شصتودومین مراسم اهدای جایزه اسکار موفق به کسب اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان شد فیلمی که به زندگی، عشق سینما و سانسور میپردازد.
سینما پارادیزو در ذات خود چیزی دارد که میتواند هر مخاطب سینما را در هر سطح با خود همراه کند.
مجموعه عناصر خلاقانهای که به خوبی در مسیر فکری فیلمنامه و کارگردانی به آنها توجه شده است و در بسیاری از آثار سینمایی با همه تلاشها میسر نمیشود.
در واقع هر آنچه یک فیلم موفق نیاز دارد در سینما پارادیزو وجود دارد؛ یک داستان چند لایه در گذر زمان، کارگردانی هوشمندانه، فیلمبرداری تحسین برانگیز، موسیقی جاودانه، بازیگرانی با بازی روان و باورپذیر که فارغ از هر سن و سال به خوبی از عهده نقش برآمدهاند و در نهایت ارجاعات سینمایی به تاریخ سینمای جهان که میتواند مخاطبان شیفته سینما را با خود درگیرتر از همیشه کند.
سینما پارادیزو از شهری کوچک در حاشیه سیسیل آغاز میشود، جایی که قهرمان فیلم پس از اطلاع از درگذشت یک دوست تصمیم میگیرد پس از سی سال به زادگاهش برگردد و شب قبل از سفر خاطراتش را در فلش بک مرور میکند.
توتو فرزند یک ارتشی در جنگ به همراه مادر و خواهر کوچکترش در فقر زندگی میکند، دستیار کشیش است و عشقش سینما است.
تنها سینمای شهر که محل سرگرمی مردمان آن شهر است و توسط کلیسا اداره میشود، پس تعجبی ندارد که نام آن پارادیزو یا بهشت باشد.
بهشتی که توتوی کوچک برای فرار از ملال زندگی سخت و فقیرانهاش همیشه به آن پناه میبرد و آپاراتخانه سینما برایش در حکم معبدی در دل بهشت است.
تورناتوره در این شاهکار سینمایی سیر پیشرفت و تغییرات محتوایی و فرمی سینمای جهان با محوریت سینمای ایتالیا را مرور میکند، سینمایی که در روزهای تعطیل دو فیلم را با یک بلیت نمایش میدهد.
سینمایی که اگر آثاری از ویسکونتی و آنتونیونی را نمایش میدهد از جان وین و چاپلین نیز غافل نمیشود.
سینما پارادیزو مشتریانی ثابت دارد که همه همدیگر را میشناسند؛ قصهها و دیالوگ فیلمها را از بر میکنند ، در این سینما زندگی میکنند، عاشق میشوند، ازدواج میکنند و بچههایشان هم مشتری همین سالن میشوند.
روایتی صادقانه از زندگی ساده مردمی که تنها سرگرمی هفتگیشان خیره شدن به تصاویر سیاه و سفید سینما است و حتی با تمام سانسورهایی که به صورت هفتگی توسط کشیش برای صحنههای عاشقانه لحاظ میشود باز این سینما است که بدل به قلب تپنده شهر میشود.
توتو به هر بهانه نزد آلفردو (فلیپ نوآره) میرود و با هوشی که دارد کار با آپارت را یاد میگیرد تا در همان کودکی کمک خرج مادر باشد.
فیلمهای مختلفی در سینما اکران میشود و بسیاری مورد توجه و استقبال بیش از حد مردم قرار میگیرد در بستر همین مسیر روزمره و آرام، تلخی زندگی سینما را به آتش میکشد و در شرایطی که سینما میسوزد و از دست میرود، آلفردو به عنوان عاشقی در دل تاریکخانه آپارات چشمهایش را از دست میدهد اما گویی چشم دیگری در نهادش روشن میشود.
چشمی که به او قدرت استنتاج اطراف و پیرامونش را میدهد تا با چشم نابینا راهبر توتوی جوان شود.
با بازسازی سینما دیگر کشیش از سمت سانسورچی کنار میرود، حالا مردم میتوانند فیلمها را بدون حذف و ممیزی ببینند و دوران تازهای آغاز میشود.
توتو در همان آپاراتخانه و سینما رشد میکند، بزرگ میشود و همه چیزهایی که باید را به واسطه سینما و آدمهایش میشناسد و تجربه میکند.
عشق به سینما او را به سمت ثبت تصاویر پیش میبرد و همین دوربین فیلمبرداری صامت است که نخستین بار از دریچه آن عشق همه زندگیاش النا را میبیند و ثبت میکند.
مسیری که توتو در عشق پیدا میکند، خالصانه و از عمق وجود است. عشقش صاف و بیریاست و آنچه که از سینما آموخته و قرار است در جهان واقعی تکرار شود اما شبیه همان گره افکنیهای فیلمها اینجا مسیر عشق او ناهموار میشود تا به واسطه فاصله طبقاتی و مخالفتهای والدین، توتو و النا از هم جدا شوند و سی سال در عشق هم بسوزند.
توتو سی سال از شهر میرود. فیلمسازی موفق میشود و زمانی بر میگردد تا آلفردو را به خاک بدرقه کند و این بازگشت به رویدادی تازه در فیلم بدل میشود.
بازگشت توتو، توام با اندوه و از دست دادنهاست. بهترین همراه کودکیاش را از دست داده است، به عشقش نرسیده و سینما هم حالا بنایی مخروبه و متروکه است در آستانه تخریب و بدل شدن به پارکینگ عمومی.
سینما پارادیزو از سطح جامعهای که روایت میکند به عمق آدمها نفوذ میکند. جای جای فیلم سرشار از لحظات و جزئیات تاثیرگذاری است که در کوتاهترین زمان به شخصیتپردازی و داستان کمک میکنند.
تورناتوره هوشمندانه در دل داستان اصلی جغرافیای شهری را به بخشی از هویت فیلمش بدل میکند تا مخاطب بیش از پیش خود را در موقعیت احساس کند و با آدمها همذات پنداری کند.
روایتها کوتاه و ضروری است؛ همانند برنده شدن بلیت بختآزمایی ناپلی، فضای شهری و روستایی شهر، وابستگی سینما به کلیسا و حتی نگهداشتن رسیدهای پستی که آلفردو به توتو یاد میدهد و خود بدل به نقطه عطفی در فیلم میشود.
نکاتی همانند تغییرات بنیادی در فرم و محتوای سینما، تغییر ذائقه و بیپروایی در نشان دادن صحنههای عاشقانه در فیلمها و حتی ورود تلویزیون به سینما.
اینکه سینما در آن دوران مرجعی برای اطلاعرسانی است؛ پیش از هر فیلم اخبار پخش میشود و حتی توتو مرگ پدر در جنگ را هم با دیدن عکس پدر بر دیوار سفید سینما میفهمد.
تورناتوره در فیلمنامه و کارگردانی بیآنکه به دام کلیشههای مرسوم بیفتد و یا شاعرانگی فیلمش، عامهپسند بودن آن را تحت تاثیر قرار داد، داستانی را روایت میکند که میتواند هر کسی را شیفته فیلم کند.
او به عنوان نویسنده و کارگردان توانسته به همان هماهنگی دست یابد که آرزوی هر کارگردانی است. گویی محتوا و بنمایه اثر باعث شده تا همه عوامل دستاندرکار در فیلم از صدا و تصویر و… به یک درک ملموس از خواست مولف برسند و به همین دلیل است که هم دکوپاژ هم صدای فیلم و هم موسیقی بینظیر موریکونه همه در یک راستا قرار بگیرند تا مخاطب همدل با لحظات بخندد، اشک بریزد، دلتنگ شود و اندوه فیلم در جانش رسوخ کند.
ایجاد تعادل در چنین محتوایی با بار معنایی عاطفی و انسانی را تورناتوره به مدد کمدی ساده میان هر بخش در دیالوگ، تصویر و یا شخصیتهای فیلم فراهم کرده است.
انتخاب بازیگران و بازیها در منتهیالیه باورپذیری و راحتی است همه در این فیلم زندگی میکنند و هر نقش چه کوتاه و چه بلند همدلی مخاطب را برمیانگیزد.
سینما پارادیزو دو بخش اصلی دارد، بخش نخست فلاش بک از کودکی تا سفر توتو به رم؛ بخش دوم بازگشت توتو پس از سی سال به زادگاه.
مسیر زندگی توتو در سه مقطع و با سه بازیگر روایت میشود، کودکی، نوجوانی و میانسالی که توسط ژاک پرن فقید بازی میشود.
ژاک پرن در سینما فعالیتهای بسیاری داشت اما بیتردید زندگی هنریاش با تصویر توتوی عاشق سینما پارادیزو گره خورده است.
در ابتدای فیلم و در نخستین تماشای فیلم وقتی او را در مسیر خانه و رسیدن میبینیم که در نهایت با زنی که نمیدانیم چه نسبتی با او دارد در خانه خودش روبرو میشود، بی آنکه از گذشته و یا شغل او اطلاع داشته باشیم (به جز آنکه اتومبیل بنز دارد و خانهای بزرگ که نشان دهنده تمکن مالی اوست) متوجه رفتار آرام و چشمهایی اندوه بار میشویم، نگاهی عمیق که در پس خود گویی جهانی راز را مخفی کرده است و دقیقا وقتی وارد فلش بک میشویم و از کودکی تا امروزش را مرور میکنیم معنای این اندوه نمایان میشود.
در همان چند دقیقه ابتدای فیلم دیالوگهای ژاک پرن با زنی که تعمدا دوربین به آن چندان توجهی ندارد رگههایی از پرسش را در ذهن بیدار میکند و دقیقا در نیمه پایانی همه آنها پاسخ داده میشود.
ژاک پرن، به عنوان یک بازیگر با دانش، شیدایی سالوادوره را درک کرده به آن رسیده و در ایفای نقش موفق عمل میکند.
چشمهای ژاک پرن در این فیلم بار اصلی شخصیت را به خوبی بر دوش میکشد چه آن زمانی که در یک اسلوموشن بینظیر النای سی سال قبل را در کالبد دختر او میبیند، یا زمانی که شبانه در اتاق خانه مادر در تنهایی با دیدن تصویر های آپارات کوچکش چشمهایش نمناک میشود، بازی او در تمامی رویدادها متفاوت و همذات پندارانه است.
نیمه پایانی که با بازی او با میانسالی توتو همراه است اکثرا در سکوت میگذرد و او در اکثر لحظات کمترین بازی کلامی را دارد تا تمام حس و حال بازی را با چهره و بدن نمایان کند.
هرچند بازی ژاک پرن در تمام لحظات فیلم درخشان و در خدمت نقش است اما میتوان به صورت ویژه چند بخش را با محوریت فهم بازیگر مرور کرد، ده بخش بعدی به عنوان نمونههای جاودان از لحظات حضور ژاک پرن انتخاب شده است:
یکم: نخستین سکانس موثر را باید در همان اولین دیدار با توتوی میانسال جستجو کرد.
توتو به خانه میرسد و از تماس مادرش و خبر مرگ آلفردو با خبر میشود.
چهره صامت توتو با چشمهایی پرسشگر که سعی میکند پاسخی برای پرسش زن بیابد:
آلفردو از خویشاوندان بود؟
توتو سکوت میکند و با یک نه کوتاه از پاسخ طفره میرود، روی تخت به پهلو دراز میکشد و به جایی دورتر از دیوار روبرو خیره میشود.
دوم:
ورود توتو پس از سی سال به شهر و دیدار با مادر، وقتی مادر او را به سمت اتاقی که همه وسایلش را برایش جمع کرده است میبرد، دوربین چرخی روی وسایل و قاب عکسها دارد و گذشته توتو بار دیگر مرور میشود. چهره ژاک پرن و چشمهای پرحسرت او در این نما دقیقا همان نگاهی است که مخاطب به صحنه دارد.
سوم:
در مراسم تشییع از دریچه نگاه او آدمهای قبلی سینما را میبینیم، گذر زمان در چهره همه آدمها نمایان است و وقتی ژاک پرن در مسیر در توقف کوتاه ماشین نعشکش به میدان میرسد لحظهای چشم میبندد و بعد رو به سینما باز میکند، تصویر ابتدایی از چهره بهتزده او به سالن متروکه و رو به ویرانی سالن سینما کات میشود.
آنچه در چهره ژاک پرن تداعی میشود همان حسی است که به ما به عنوان مخاطب دست میدهد.
چهارم:
در کافه او پشت پیشخوان میایستد و قبل از آن به دو طرفدار امضا میدهد (موقعیت ویژهای که تورناتوره برای درک بهتر موقعیت هنری توتو ساخته است)
توتو رو به خیابان در حالی که لیوانی در دست دارد بر میگردد و اسلوموشن فوقالعاده دیدن جوانی النا از پشت شیشه اتفاق میافتد) این لحظه تا شکستن لیوان افتاده بر زمین ادامه دارد.
نگاه حسرت بار و عاشقانه او در تمام مدت و پس از آن در گفتگو با دختر ادامه دارد.
پنجم:
سکانسی که پشت پنجره خانه النا از تلفن عمومی پس از سالها صدای معشوق را میشنود، در قاب بسته کارگردان تنها چهره اوست در فاصله فلو و فوکوس شدن تصویر و نمای محو النا، بازی ژاک پرن در اضطراب و تردید، تنها با میمیک چهره در این بخش تحسین برانگیز است.
ششم:
سکانس تنهایی توتو در اتاق خانه مادر در حالی که مشغول تماشای فیلمی است که در جوانی از النا ثبت کرده است تماما در سکوت و با موسیقی موریکونه میگذرد.
علاوه بر بازی در سکوت ژاک پرن با چشمانی اندوهبار و نمدار از دیدن عشقی از دست رفته، میزانسن و دکوپاژ کارگردانی در اوج سادگی مملو از مفاهیم پنهان است. او به دیوار و تصویر خیره شده است، مادر در را به آرامی باز میکند و پسرش را در حسرتی عمیق میبیند، نگاه مادر در حالی که در را میبندد و چشمان غمگین توتو یکی از تاثیرگذارترین لحظات فیلم را میسازد.
هفتم:
گفتگوی دو نفره توتو و مادرش یکی از ماندگارترین سکانسهای گفتگوی مادر و فرزند در سینمای جهان است. آن دو در مورد مسائلی حرف میزنند که تاکنون تلاشی برای بازگو کردن آن نداشتند و مهمترین دیالوگها در خصوص معنای واقعی وفاداری و تنهایی اینجا بروز میکند.
«سالواتوره: چطور تونستی همیشه تنها زندگی کنی؟ میتونستی ازدواج کنی اما…
مادر: همیشه خواستم به پدرت وفادار بمونم و بعد به تو و خواهرت. تو هم مثل منی. تو هم همیشه وفادار ماندی. وفاداری چیز بدیه. وقتی وفادار میمونی همیشه تنهائی.»
کارگردانی این بخش کاملا ساده و بر اساس نماهای تقطیع شده تک و دو نفره است و آنچه عمق را در این صحنه افزایش میدهد همین گفتگوی ساده با بازی خوب هر دو بازیگر است.
هشتم:
توتو رو به ساحل ایستاده است در غژغژ چراغ برق کنار ساحل که النا از راه میرسد.
دیدارش با النا در ماشین، یکی از درخشانترین لحظات بازی او را رقم میزند جایی که میتواند برای نخستین بار در تمام مدت فیلم با استفاده از بدن و بیان خودش را خالی کند و حرف بزند، بهت دردآور او در لحظه فهمیدن واقعیت رخ داده در سی سال قبل تحسین برانگیز است.
نهم:
سکانس تخریب سینما یکی از دردناکترین صحنههای فیلم را برای شخصیتها و بیننده رقم میزند. این حجم همذات پنداری به دلیل همه روایتهای ریز و درشتی است که پیش از این در دو سوم نخست فیلم برای ما تصویر شده است.
توتو دورتر از دیگران ایستاده و وقتی به آرامی سینما فرو میریزد در سکوتی بهتآور به آن مینگرد، در تضاد مفهومی که تورناتوره ایجاد کرده است توتو و قدیمیهای آن سینما اشک به چشم دارند در حالی که عدهای جوان به این تخریب با لبخند نگاه میکنند.
دهم:
اما بیگمان باید اوج بازی او را در سکانس پایانی دید. جایی که فیلم اهدایی آلفردو از تمام تصاویر سانسور شده از کودکیاش را میبیند، فیلمی که تنها از نگاتیوهای بریده شده عاشقانه فراهم شده است، بدون هیچ نظم و تدوین مشخصی.
ژاک پرن در این سکانس حسی توامان از اندوه و حسرت، شادی و آرامش را بروز میدهد، میخندد و میگرید و چشمهایش در انعکاس نور پرده اشکآلود میشود.
لحظهای ناب که برای اکثر بینندگان فیلم در هنگام تماشای این بخش تکرار میشود.
به هر روی سینما پارادیزو اگر چه در هفتههای نخست اکران در اواخر دهه ۱۹۸۰ نتوانسته بود اقبالی چشمگیر پیدا کند اما با تمهید تهیهکننده در کوتاه کردن بخشهایی از فیلم در هفتههای بعد به صدر فروش رسید. پس از آن در اکثر نقاط جهان اکران داشت و فیلم دست به دست چرخید تا جزو ۱۰۰ فیلم برتری باشد که باید پیش از مردن دید.
نسخهای که امروز در دسترس همگان وجود دارد نسخه نهایی تدوین کارگردان است که از نسخه اکران طولانیتر است.
شاید بهترین پایان برای این یادداشت دیالوگ معروف آلفردو خطاب به توتو در نوجوانی باشد:
آلفردو: تو فکر میکنی اینجا مرکز دنیاست. فکر میکنی هیچ چیز اینجا تغییر نمیکنه اما وقتی برای یک سال، دو سال اینجارو ترک میکنی و بر میگردی میبینی همه چیز تغییر کرده.
چیزایی که به دنبالشون اومدی دیگه نیستن. هرچی به تو تعلق داشته از بین رفته.
قبل از اینکه عزیزانت رو پیدا کنی مجبوری چند سال دوری بکشی و به اینجا برگردی. به زادگاهت. اما حالا دیگه نه. دیگه امکانپذیر نیست. تو الان کورتر از منی!
سالواتوره: کی اینو گفته؟ گری کوپر؟ جیمز استوارت؟ هنری فوندا؟ هان؟
آلفردو: نه این دفعه حرف خودم بود. زندگی مثل فیلم نیست. خیلی سختتره!