سینماسینما، آرش عنایتی؛
اولگا (النا سافونُوا) زن مطلقهای که با پسر پنجسالهاش زندگی میکند، رابطهی عاشقانهای با همکارش دارد اما وادیم جسارت جدایی از همسر و فرزندانش را ندارد. ورود هربرتِ موفق و همهچیز تمام، به نظر میرسد تمام آنچیزی است که اولگا از زندگی میخواهد. ایگور ماسلنیکوف هنرمندانه کنش انتهایی اولگا را همسان با عملِ ونیامین میسازد و نشان میدهد هر دو به قدر کفایت جسور نیستند. یکی در ماندن و آن دیگری در رفتن. گویی موریانهی توهمِ امید، کلبهی خوشبختی را پوک و نابود میسازد.
همچنان که فضای رویایی و رمانتیک کلبهی تفریحی با کلام امیدوارانه و آرزومندانهی اولگا فرو میپاشد (همچنان که خیالبافی میکند، بافتنی هم میبافد). ماسلنیکوف به واسطهی نمایش نماهایی با ترکیببندیهایی امپرسیونیستی از فضایی که کلبهی تفریحی در آن قرار گرفته و با رنگبندیهای متنوع و متفاوت- حرکت از تونالیته رنگهای گرم به سرد- و حضور گاهگاه نماهای نقطه دید بازیگر توانمندش(النا) که حتی از طریق فرم دادن به موهای بسیار کوتاهاش! درونیاتاش را آشکار میکند، روند رو به سردی رابطهای رومانتیک را تنها در دو روز به تصویر درمیآورد.
در واقع ایگور به شکل استعاری و هوشمندانه نقد کوبندهی اجتماعیاش را در پسِ داستان به ظاهر دمدستیاش پنهان میکند. عنوان فیلم به قدر کفایت گویاست. در واقع «گیلاس زمستانی» برای عشاق، در حکمِ همان کبریتِ احمر مومنان است. اگر این یافتنی است آن یکی هم دستیافتنیست. در حقیقت ماسلنیکوف، عشق ابلهانهی آدمیانی را به وطن ترسیم میکند که ذلت ماندن را به لذت رفتن و رَستن ترجیح میدهند.