سینماسینما، حمیدرضا گرشاسبی
خشونت چیزی چسبیده به دنیای پارک چان ووک است. و همچنین رقابت و انتقام. اصلا دو مورد بعدی است که مولفه اول را ناشی میشوند. وقتی کسی بخواهد رقابت کند و دیگری را پس بزند یا حسبِ ظلمی که بر او رفته انتقام بگیرد، راه دیگری ندارد جز خشونت ورزیدن. فیلم «راه دیگهای نیست» از معضلی میگوید که این روزها همه جهان را آلوده خودش کرده است؛ اقتصادِ ویران و تعدیل نیروی انسانی. این که کارخانهها و نهادهای تولیدی و اقتصادی در شرف از بین رفتن سرمایهها و منابعشان قرار میگیرند، صاحبان صنایع عوض میشوند و سردمداران جدید، اولین چاره را در حذف نیرویهای قدیمی میبینند. اینجا آغاز ویران شدن دنیای کاری کسانی است که سالهایی فراوان را در آن صنعت طی کردهاند.
در فیلم «راه دیگهای نیست»، این صنعت به درخت و چوب و کاغذ برمیگردد. عنصری منعطف در طبیعت که نرمی آن با سختی خشونت و رقابت، قرینهای معنادار میسازد. کارمند اخراجی این فیلم وقتی در صدد حذف بقیه برمیآید، انگار نه که روزگاری با درخت و سبزی سر و کار داشته است. و البته فروپاشی او بعد از بیرون افتادن از کارخانه، شباهت زیادی با کاغذی دارد که به سرعت پاره میشود.
شاید برای کسانی این طور به نظر برسد که بحران پیش آمده برای شخصیت اصلی فیلم، بحرانی کوچک است، اما امروزه با پیچیدگیهایی که جهان سرمایهمحور برای ما ساخته است، کار، اصلیترین نیروی پیشبرنده زندگی است. بنابراین مردِ فیلم به درستی دریافته است که فقدان کار، برایش تا چه اندازه میتواند ویرانگر باشد؛ حالا گیرم که همسرش بخواهد مساله را جدی نگیرد و سعی در پیدا کردن راههایی تازه و جدید برای گذران زندگیشان باشد. اما شک نیست که این همدلی موقتی است. مرد میداند که راه دیگری ندارد و باید کاری را به دست بیاورد که در آن مهارت دارد و سالهای زیادی از زندگیاش را با آن سپری کرده است. مرد راهِ حذف را پیش میگیرد و رقبایی را شناسایی میکند که میتوانند جا را از او بگیرند و صندلی را از زیر پایش بکشند. بنابراین او آینده را پیش از رسیدنش، پیشبینی میکند. این پیشبینی، هم از جهت بیکار ماندن است و هم از جهت فقدان خانواده.
من سو مردی که احساس میکند قرار است از یک زندگی مرفه (داشتن ویلایی شیک، دو ماشین، دو سگ و …) به سمت بیخانمانی نزول کند، مستقیم و به شکلی فردی از دنیای سرمایهداری انتقام میگیرد. در واقع او پیش از این، خودش هم یک نیمه سرمایهدار بوده. او با افکار چپگرایانه و رقابت با سرمایهداری میانهای ندارد. نمیخواهد جامعه را متوجه دنیای فاسد سرمایهداری کند. او فقط میخواهد کاری به دست آورد تا دوباره به همان دنیایِ سرشار از رفاه برگردد. میخواهد توان این را داشته باشد تا علاوه بر خودشان، صاحب دو سگ هم باشد. او متعلق به طبقه متوسط است، با این حال بدش هم نمیآید که چند درجه بالاتر برود. اما از بخت بد، برعکس میشود. و چیزی که ما نمیدانیم و او هم بروز نمیدهد، این است: من سو واقعا از بیکاری رنج میکشد یا از تحقیری که بر او رفته است؟ تحقیری که به خاطر کنار گذاشته شدن از سمت نهادی است که سالهایش را برای ارتقای آن گذرانده است و حالا آن موسسه یا نظام او را دست خالی گذاشته است.
بیرون افتادگی و از مسیر خارج شدن از دیگر مولفههایی است که در وجود آدمهای خلق شده توسط پارک چان ووک نهاده شده است. او به تصویر کردن داستانهایی علاقهمند است که یک آدم به شکلی اغراق شده و اگزوتیک از دنیای نرمال خارج میشود و بعدا وارد دنیایی میشود که شکلِ کاملی از پارانویا ست. من سو اسیر جنونی میشود که نمیتواند به راهی منطقی برای گذر از بحرانش فکر کند. یعنی درست در تقابل با کاری که همسرش پیشنهاد میکند؛ کم کردن هزینههای زندگی. پارانویا بر او زخمی میگذارد که جز قتل، مرهمی برایش سراغ ندارد.