تاریخ انتشار:۱۴۰۲/۱۱/۲۸ - ۱۶:۲۸ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 194749

سینماسینما: حبیب باوی ساجد در روزنامه اعتماد نوشت:
او را هیچگاه ندیده بودم اما از وقتی در دوران کودکی چشمم به پرده سفید سینما افتاد، نامش را خواندم و با او گویی آشناتر بودم؛ خاصه اینکه در آغاز مشخصا فیلمنامه‌های جنوبی می‌‎نوشت. داستان‌نویس بود و یکی از خوب‌های جنوب‌نویس‌‍‌ها.
اگر به سمت سینما کوچ نمی‌کرد، بدون شک نامدارترین راوی جنوبی بعد از انقلاب می‌شد. در نوجوانی که به آب و آتش می‌زدم تا فیلم کوتاه بسازم و نمی‌‎شد، می‌رفتم داستان‌های کوتاه او را می‌خواندم و بر اساس آنها تمرین فیلمنامه‌نویسی می‌کردم. بعدها البته نامش را در تیتراژ انبوهی فیلم و سریال دیدم که‌ ای کاش نمی‌دیدم؛ اما این چیزی از نویسنده داستان‌های شگفت‌آور جنوب نفتی جهان کم نمی‌کرد. در تمام عمرم سهمم از آشنایی کلامی با او، یک تماس تلفنی بود. به‌شدت تلخ و تلخ‌اندیش و انزواطلب می‌نمود. به او گفتم اگر رخصت بدهید مراسمی برای‌تان در زادگاه‌تان برگزار کنیم. به تندی و تلخی گفت: «نه، نه… اسمش رو هم نیارید… نمی‌خوام!»
تا همین یک سال پیش اگر اسمش را در گوگل سرچ می‌کردید، عکس‌های زیادی از او پیدا نمی‌کردید. مثل اکثر اصحاب قلم و ادبیات با سینما همخوان نبود. جز احتمالا به علت پول سینما که حتی نویسنده‌ای همچون «نجیب محفوظ» را هم به سمت خود کشاند. خلق و خوی او بدون شک با هنر جمعی سینما جور در نمی‌آمد. او که سال‌ها فیلمنامه‌نویسی حرفه‌ای بود، بدون شک خلوت ادبیات را به همهمه سینما ترجیح می‌داد. چنین بود در نگاه من «اصغرعبدالهی».
فرازی از روایت‌های ادبی‎اش را با هم بخوانیم:
«حتما یکی می‌رود پایین بشکه‌ای را جابه‌جا کند شاید پایش می‌خورد به غضبان که توی تاریکی نفسش را حبس کرده است. غضبان فقط باید نگاهش کرده باشد. سیگارش را آنطور که با عجله توی مشتش له کرده باید دستش را سوزانده باشد. حرف هم که نمی‌توانسته بزند. وقتی هم ملوان چراغ قوه را روشن می‌کند و می‌اندازد روی صورتش، چشم‌هایش باز بوده. شاید هم به ملوان که یقه‌اش را چسبیده بود، گفته باشد: «مستر… مستر…» و ملوان بقیه را خبر کرده. آن‌وقت چندتایی کشان‌کشان غضبان را از پله‌های خن کشیده‌اند بالا. روی عرشه از کاپیتان یکی دو تا لگد هم خورده. بعد که ملوان‌ها بغلش کرده‌اند، فهمیده و دست و پا می‌زده است. آنها دست و پایش را چسبیده‌اند؛ تا لب نرده‌ها چند بار از دست‌شان ول شده کف کشتی. ملوان‌ها تا سه شمرده‌اند و انگار بازی باشد با غش‌غش خنده که غضبان حتما نمی‌شنیده انداخته‌اندش توی آب.» *
*از داستانِ «زایر گیاه هرز» از مجموعه «در پشت آن مه»/ شرکت تهران فاریاب/ چاپ اول: دی ماه ۱۳۶۴

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

 

آخرین ها