زالوهای سلفی و تنهایی آقای نویسنده

محسن سیفعلیرضا حسن‌خانی
نویسنده‌ای در سن و سال من چه خاطره‌ای می‌تواند از محسن سیف داشته باشد؟ یا اگر هم خاطره‌ای کوتاه و گذرا از دیداری و یا گپی کوتاه داشته باشم برای مخاطب امروز چه نکته‌ی راهگشایی می‌تواند داشته باشد که به شناخت بیشتر و بهتر نویسنده‌ای در سن و سال و سابقه‌ی محسن سیف منجر شود؟ اگر حرفی باشد که قابل شنیدن باشد و یا کمک‌حال برای شناختن بهتر یک بزرگِ از دست رفته، همانی است که هم‌نسلان و بلند مرتبه‌گانی از جنس خودش خواهند گفت و نوشت. ذکر مصیبت من بر بزرگی چون سیف، بیشتر شبیه عکس سلفی کنار پیکر رو به احتضار یک اسطوره‌ است تا مطلبی روشنگر که بتواند پرتو نوری هرچند باریک به گوشه‌ا‌ی تاریک از زندگی یک نویسنده‌ی فرهیخته و عزلت نشین بتاباند. در عین حال تصویر تنهایی و غربت آقای سیف کنج محزون آن بیمارستان در آخرین ملاقاتشان هم رهایم نمی‌کند. آن تصویر از روز ملاقات تا همین الان، هر روز همراهم است، خون به جگرم می‌کند و اشک به چشمم می‌آورد. ثبت تصویر خون دلمه بسته روی دست و انگشتان آن مرد بزرگ، پیراهن و تخت و تنِ خون‌آلود، بازوی ورم کرده از تزریق اشتباه سرم و شکم آب آورده‌ی روزهای پایانی یک بیمار را چه طور می‌توان با تصویر مرد خوشتیپی که در ورود به سال‌های کهنسالی با موهای جو گندمی، کت تکی برازنده و شلوار جین در جشن انجمن منتقدان کنار هم نشسته بودیم و از مجموعه قصه‌ای که در دست نگارش بود و «قاپیدن بهار از منقار کلاغ»* فقط جزء کوچکی از آن بود، حرف می‌زدیم، تاخت بزنم؟

تصویر مردی که روی تخت افتاده و کسی نیست تا لباس‌های خون‌آلودش را عوض کند و در همان حال که دارد شرح آزارهای کارآموزی اینترن‌ها و عدم رسیدگی پرستاران و مصائب بیماری‌اش را می‌دهد، آن قدر به نوشتن و کاری که می‌کند تعهد و علاقه دارد که راجع به شاهنامه و کارهایی پیرامون آن حرف بزند را چه طور می‌توانم فراموش کنم؟ این تصویر و تصاویر دیگری که از حضور و مصاحبت با محسن سیف در ذهن دارم به هم کات می‌شوند و در هم می‌آمیزند و من چون زالوهایی که عکس سلفی با سلبریتی‌ها در اینستاگرامشان آپلود می‌کنند، ذکرشان می‌کنم تا یادم باشد محسن سیف که نویسنده‌ی فردوسی و ستاره‌ی سینما بود روزهای واپسینش را باید در قاب دوربین ذهن من سپری کند تا بلکه بتوانم ۲-۳ لایک بیشتر برای هر فریمم بخرم؛ عاقبت من چه خواهد بود؟

افسوس که من در انتخاب زاویه و سوژه اشتباه کردم و لایکی نصیبم نشد. برای لایک خوردن سراغ چه کسی کاربلد‌تر، مهم‌تر و قدیمی‌تر از سیف باید می‌رفتم؟ لایک ها این روزها نصیب خوش قد و قامتان و هیکل‌های ورزشکاری و عینک‌های آفتابی و لباس‌های طراحی شده‌ی مزون‌ها می‌شود، نه نصیب کسانی که پرند از جمال فهم. وزیر و وکیل و رئیس جایی می‌روند که معروف و معتبر باشد و در کانون توجه. توجه هم که معطوف است به این سلبریتی‌های برنزه. یک نویسنده و منتقد سینما ولو اینکه از دهه‌ی ۴۰ و ۵۰ شمسی نویسنده بوده باشد که لایک خور ندارد. آنهم منتقدی چنین تنها و گوشه گیر در بستر بیماری. عزلت نشینی و گوشه گیری و گزیده کاری محسن سیف در انتخاب روز مرگ و تشییع جنازه‌اش هم به چشم می‌آید.

او گذاشت تا روزی این جهان را ترک بگوید که یکی از اسوه‌های اخلاق و ورزش یعنی منصورخان پورحیدری هم رفت. به این ترتیب سوژه بهتری برای زالوهای سلفی و عکس‌های یادگاری فراهم بود و آقای سیف می‌توانست در خلوت و سکوتِ مطلوب خودش از این منزل به منزل دیگر برود. محسن سیف و یا هر انسان دیگری، به خصوص چنین فرهیخته، کارکشته و یگانه می‌خواهد از هیاهو و بلوا و خودنمایی به دور باشد اما این بدان معنا نیست که نیازمند توجه نیست و تنهایی سرنوشت محتومش است. هیچ انسانی مستحق تنهایی و بی توجهی نیست به خصوص که هنرمند باشد و دارای طبعی لطیف و حساس. تنهایی، غربت و بی توجهی به محسن سیف از آن جهت نابخشودنی و غیر قابل توجیه است که او مطبوعاتی بود و در پیوند با نشریات و خبرنگاران.

بیماری و مرگش نباید در چنین سکوت خبری و تصویری کشنده‌ای برگزار می‌شد. پشت کردن به محسن سیف نه پشت کردن به یک انسان که خیانت به حرفه خودمان بود. پیام این نادیده انگاری به بیرون هم واضح و روشن است؛ وقتی یک خبرنگار و عکاس موضعی اینچنین منفعت‌نگر به بزرگترِ هم صنفش دارد، تنگنای مالی، بیماری و انبوه مشکلات این قشر چرا باید برای فلان مسئول یا رئیس مهم باشد؟ با این حال خوب است که هستند ذهن‌های روشن و بیداری که حضور حداکثری و بدون غیبت منتقدان، سینمایی نویس‌ها و مسئولین در نشست‌ها، رونمایی‌ها، آیین‌های افتتاح، فرش قرمزها، بزرگداشت‌ها و هر جشن و جشنواره‌ای را می‌بینند و از آن سو هم حواسشان به کم توجهی به یک همکار نویسنده در بستر بیماری هست و این اتفاق را تحلیل می‌کنند. مخاطبان هوشیار حواسشان به حضور و ملاقات و پیگیری و ارسال پیام تسلیت و بیانیه یک چهره‌ی فرهنگی و هنری برای درگذشت یک ورزشکار و سکوت یا تأخیر در مقابل یک هم صنف و بزرگ فرهنگی و هنری هست. پیام چنین رفتار سبکسرانه و عامه پسندانه‌ا‌ی برای نسل آینده‌ی مطبوعات چه خواهد بود؟

صنف و فعالیت صنفی نباید مثل حزب و فعالیت حزبی فقط به وقت انتخابات به کار بیاید و در موقع لزوم پشت عضوش را خالی کند. اینکه از لحاظ علمی و پزشکی به سلامت و بهبودی محسن سیف امیدی نبود، نباید مانع رسیدگی و توجه بیشتر و بستری شدنش در یک بیمارستان بهتر می‌شد. حتی اگر به لحاظ پزشکی، مصالح و معذوریات مالی امکان جابه‌جایی‌شان نبود، آیا درست و پذیرفتنی است که ایشان را در آن انزوا و تنهایی رها کنیم؟ او هم مثل هر انسان دیگری مستحق توجه و احترام بود و وضعیت وخیمش این حق را بیشتر و محکم‌تر می‌کرد. روا نبود که آن‌طور مغموم و تک افتاده گوشه‌ی ناجور یک بیمارستان بی کیفیت دولتی که توجیه کم توجهی سرپرستار بخشش به محسن سیف، «کمبود نیرو بود»، جان بسپارد. محسن سیف اولین و متأسفانه آخرین درگذشته‌ی تنها و مظلوم و دچار کم توجهی نخواهد بود، ایراد این‌جاست که سختی، بیماری، مصیبت و مرگ گریز ناپذیر است و سراغ همه‌مان خواهد آمد منتها با این نوید که رفتار امروز با بزرگی مثل محسن سیف خبر از آینده‌ای تلخ و ناگوار برای هر یک از ما می‌دهد.
* بهاریه‌ی محشری که محسن سیف برای شماره ۴۸۹ ویژه‌نامه‌ی نوروز ۱۳۹۴ مجله فیلم نوشته بود.

ثبت شده در سایت پایگاه خبری تحلیلی سینما سینما کد خبر 32091 و در روز جمعه ۲۱ آبان ۱۳۹۵ ساعت 23:23:00
2024 copyright.