سینماسینما، ونوس محسنزاده
خانمِ لورن اولیور (Lauren Oliver) نویسنده ی آمریکایی، زادهی ۸ نوامبر ۱۹۸۲ است. اولیور از همان دوران کودکی، به خواندن کتابها و نوشتن داستان بسیار علاقهمند بود. او ابتدا به دانشگاه شیکاگو رفت و پس از آن به تحصیل در رشته ی هنرهای زیبا در دانشگاه نیویورک پرداخت. اولیور در سال ۲۰۱۰ به همراه لکسا هیلیر (Lexa hillier) یک شرکت فعال در حوزهی ادبیات راهاندازی کرد.
از نگاه لورن اولیور، در هر اثر هنری «فرم» و «محتوا» زیربنای اصلی کار است. «موضوع» را نیز باید به این دو عنصر مهم افزود، چرا که موضوع نیز در شاکلهی ژانر و گونه میتواند جای بگیرد. از این رو در نگاه اول رمان «پیش از آن که بمیرم» یا «پیش از آن که بیفتم» در ردهی ادبیات نوجوان قرار میگیرد؛ اما این فقط یک قرار لفظی است. گرچه داستان از زبان یک دختر نوجوان روایت میشود و همین امر هم موجب میشود تا مخاطب بزرگسال تصمیمی قطعی برای پیگیری داستان نداشته باشد ولی یک مخاطب آگاه از همان چند صفحهی اول رمان متوجه میشود که قصه روایتی ناب از زندگی است: روایتی از معنا و مفهوم زیستن با همهی پستی و بلندیهای همیشگی زندگی.
«پیش از آن که بمیرم» را باید جدولبندی کرد و مختصات نموداری برای آن تهیه کرد چرا که لورن اولیور در یک رمان ۵۰۰ صفحهای چندین موضوع و مسئلهی تفکر برانگیز را با خوانندهاش در میان میگذارد. برای صحبت دربارهی کتاب باید فهرستبندی کرد و آن را یک به یک زیر ذرهبین قرار داد.
پیش از آن که به سراغ فهرست لورن اولیور برویم، باید یادآور شویم «پیش از آن که بمیرم» در آغاز آینهای است از لحظات زیست یک انسان معمولی با آرزوها و خواستههایی برای ادامهی یک زندگی آرام و بیدغدغه، ولی از جایی به بعد داستان، برای رسیدن به نوعی «کمال»، ذره ذره حضور زمینی خود را پشت سر گذاشته و تلاش میکند پله پله رشد معنوی را به سرانجام برساند آن هم با همراهی یک قهرمان نوجوان. دختری نوجوان و نه چندان آرام و سر به زیر!
رمان متشکل از لایههای مختلف در هم تنیده است که هر کدام چون جوی کوچکی میشود که سرانجام در انتها با در آغوش گرفتن یکدیگر به رودخانهای زلال و جاری مبدل میشود که به آرامی، روان و ذهن مخاطب را سیراب و لبریز از شوق یک تفکر عمیق میکند.
ظاهر قصه، یک روایت کلیشهای از زبان یک دختر نوجوان است؛ اما در بطن خود، روایت روزمرگی زندگی است که با قلم لورن اولیور به نگارش درآمده است.
سامانتا (سَمی) در یک حادثهی رانندگی جان خود را از دست میدهد؛ تصادف پایان ماجرا نیست. به عبارتی باید گفت داستان، تازه از یک پایان آغاز میشود.
سمی بعد از تصادف یک زندگی هفت روزه را آغاز میکند. او روز مرگ خود را یک هفته، زندگی میکند. انتخاب یک هفته، به عبارتی، به عدد ۷ که اهمیت خاصی دارد، برمیگردد. عددی که همیشه به عنوان عددی مقدس شناخته شده است. ۱ تا ۷ هر کدام مرتبهی خاصی است که پیمودن آن، اگر چه دشواراست اما در نهایت به یک «مقصود» نهایی میرسد. چرا مقصد نه و مقصود؟ شاید به این دلیل که در مقصود نوعی بارقهی معنوی پنهان است. بارقهای که هر جویندهای در پی رسیدن به آن، بار سنگین عبور از هفت مرحلهی دشوار را به جان میخرد. سمی ۲۴ ساعت از هستی و بودن خود را هفت روز زیست میکند؛ در جهانِ روان و ذهن و جسم!
عنوان داستان را میتوان در سه واژهی «زندگی»، «مرگ» و «زندگی» خلاصه کرد که سرانجام «مرگ» به مثابه «تولدی دیگر» و یا به عبارتی دستیابی به آرامشی ابدی، تعبیر میشود. مرگ، تولد خاطره است و خاطره یعنی نفس کشیدن در لحظات فراموش نشدنی، یعنی جاری بودن خون در رگهای حیات.
«جامعه» مصداقی راستین برای زیستن است. هر عضوی از جامعه میتواند نماد یک حیات انسانی باشد. تفاوتی ندارد که از یک خانواده یا یک گروه دانشجویی و غیره به عنوان «جامعه» نام ببریم. جامعه، یعنی جمع افراد، یعنی بیش از یک فرد!
لورن اولیور از همان ابتدا تکلیف خودش را روشن میکند. حکایت او دربارهی انسان و حضورش در «گروه» و در میان «جمع» است چرا که زندگی یک فرد، تنها در میان گروهی از اشخاص معنا پیدا میکند. به عبارتی، فرد در یک گروه تعریف و صاحب هویت میشود و هویت که زنده باشد، خاطره نفس میکشد. هویت جنس خاطره را تعیین میکند؛ همانطور که در داستان نمایان است. ۷ روز زندگیِ «سم»، رشد یک هویت است و خاطرهی هر روز با روز پیشین متفاوت است و این گونه سمی به بالندگی نزدیک میشود.
اجتماع در داستان اولیور با یک جمع کوچکِ دوستانه آغاز میشود؛ یک گروه دوستانهی چهار نفره با حضور سمی، الودی، آلی و لیندزی.
به نظر میرسد آن چه این چهار دختر نوجوان را به هم نزدیک میکند، شیطنتهایشان است. شاید بهتر باشد که بگوییم آنها معرّف دختران خوب مدرسه نیستند. آنها بچههای دیگر را به سخره میگیرند. پشت سرشان داستان در میآورند و باکی ندارند که در این میان ممکن است آبروی کسی هم بر باد برود! رهبری این گروه کوچک بدنام را لیندزی به عهده دارد. او قوی است، نمیترسد، پا پس نمیکشد، حاضرجواب است و در هر شرایطی میتوان به تصمیمگیریهای شجاعانهی او تکیه کرد. سمی او را یک انسان کامل و بینقص مجسم میکند. این گروه کوچک چهار نفره برای سمی بسیار مهم است. او ساعات ناهار کافه تریای مدرسه را با هیچ چیز دیگر عوض نمیکند؛ یعنی ساعتی که فرصتی برای گپ زدن و توطئهچینی علیه دیگران است. در دنیای سمی فقط این سه نفر حضور کافی و کامل دارند. زندگی با آنها معنا دارد. حتی «راب»، دوست پسرش، نیز نمیتواند جایگاه محکم و استواری به اندازهی این سه نفر داشته باشد. از این روست که در همان صفحات ابتدایی داستان، پیشینهی دوستیشان را بازگو میکند و برای هر یک از دوستانش چند ویژگی برمیشمارد . این جهان چهار نفره توازن یک اجتماع کوچک را برقرار میسازند. مثلِ چهار گوشهی یک مربع! نمادی از سرسختی و اعتماد به نفس، دقیقا همین است. سمی در کنار دوستانش تشخص مییابد و اعتماد به نفس را در خود حس میکند و به عبارتی آن را زنده نگه میدارد. البته وجود راب هم بیتاثیر نیست. دانشآموزی که گل سرسبد تخیلات دختران دبیرستان است ولی عجبا که راب، سمی را برگزیده است! راب جذاب و دوستداشتنی است. سمی امتیازاتی بیش از دختران دیگر دارد که باعث شده یکی از محبوبترین پسرهای مدرسه او را انتخاب کند.
در شبِ «روز عشق و دوستی»، «کِنت»، پسری که گویا به سمی علاقهمند است، جشن کوچکی گرفته است. سمی و دوستانش قصد دارند به مهمانی شبانهی کنت بروند اما مطلبی که اهمیت دارد زنانگی سمی است که در بزم شبانه متولد خواهد شد. او و راب تصمیم دارند برای نخستین بار بیپروا به هم نزدیک شوند. به نظر میرسد دوستان سمی بیش از او به شب عشق و دوستی اشتیاق دارند، از این روست که هرکدام توصیههایی برای او دارند ولی سمی با تمام علاقهاش به راب در این باره تردید دارد. گویی او هنوز نگران نجابتی است که همیشه به آن پایبند بوده است و یا بهتر است بگوییم نجابتی که هر دختری باید به آن پایبند باشد. این خواستهی راب است و او بر این قضیه پافشاری میکند، ظاهرا راب سمی را بدون وجود رابطهی عاشقانه نمیخواهد و باید خواستهی راب را در کنار عشق کنت به سمی قرار داد که بعد از مرگ سمی بیشتر به او نزدیک خواهد شد و بدین ترتیب عشق در نزد او جایگاه دیگری پیدا خواهد کرد.
سمی و دوستانش شیطنت میکنند. یکی از افرادی که همیشه در تیررس این چهار دوست است، دختری آرام و ساکت به نام «جولیت» است. جولیت همیشه مورد تمسخُر سمی و دوستانش -بخصوص لیندزی- قرار گرفته و لیندزی با به کاربردن القابی مثل «شلهزرد» او را تحقیر میکند! او داستانی را تعریف میکند که جولیت در اردوی مدرسه تختخوابش را خیس کرده است و از آنجا که سمی به لیندزی به عنوان یک انسان کامل نگاه میکند، حرفهای او را بی چون و چرا میپذیرد. قضاوتهای لیندزی برای او مصداق عدالت تام است زیرا که به نظر او، لیندزی هرگز اشتباه نمیکند.
و اما شب مهمانی؛ نیمه شب، در راه بازگشت به خانه، در پی تصادف شدیدی، سمی میمیرد! نقطهی پایان از راه میرسد. مخاطب هنوز چند صفحه بیشتر از کتاب را نخوانده است که قهرمان داستان، جان خود را از دست میدهد! پرسشی در ذهن ما جان میگیرد که ادامهی این کتاب ۵۰۰ صفحهای دربارهی چیست؟
فصل بعد: سمی از خواب بیدار میشود! آغازی تازه! سمی باید زندگی کند. مگر او از تصادف جان سالم به در برده است؟! نه! او به اندازهی یک روز زنده مانده است. به عبارتی او روز عشق و دوستی را باید هفت روز پیاپی آن هم با اتفاقهای جدید، زندگی کند. او هفت روز میمیرد و سپس همچون ققنوس دوباره زنده میشود!
موضوع به خودی خود تازگی ندارد اما چه عاملی این زیست را درخشان میکند؟! تغییری که شخصیت او را دگرگون خواهد کرد.
سمی در همان روز اول بعد از مرگش با واقعیتهایی رو به رو میشود که ذهن و روان او را مشوش میکند. به عبارتی مرگ ذرهبینی به دست او میدهد تا بتواند به پیرامون خودش و به اطرافیانش از زاویه دقیقتری نگاه کند. از همان روز اول فاصله گرفتن از حلقهی دوستان آغاز میشود. او تا پیش از مرگ، به یک روزمرگی دچار شده بود. اما حالا همه چیز تغییر کرده است.
این چالش بزرگ، دستاورد مرگِ سمی است. او با مردن به چالش کشیده شده است. در ابتدا درگیر اندیشیدن و یافتن راه چاره برای ادامهی زندگی میشود ولی رفته رفته، ماجرا رنگ دیگری به خود میگیرد. او میخواهد زندگی را به گونه دیگری رقم بزند و البته برای آن تلاش میکند. هر روز که میگذرد او دیگر نگران مرگ خود نیست. در این میان مطلبی او را آزار میدهد؛ او هرگز لیندزی را به خوبی نشناخته است. لیندزی فقط یک ویترین است. رویای سمی بر باد میرود. بخصوص وقتی متوجه میشود که او سالها دربارهی جولیت دروغ گفته و حقیقت را پنهان کرده است. سمی با این تلنگر، میفهمد که باید در جستوجوی حقیقت باشد. یک زندگی شاد، حق مسلم جولیت است. سمی هر طور شده باید جلوی خودکشی او را بگیرد، حتی به قیمت مرگ خودش و باید عشق راستین را -هرچند کوتاه مدت- در آغوش صادقانهی کنت تجربه کند. عشقی که از جنس حقیقت است. با گذشت دقیقهها و لحظههای انتظار، سمی به روز هفتم نزدیک و نزدیکتر میشود. عطش وی برای دست یافتن به حقیقتی نیک و شریف بیشتر میشود. او حاضر است با به خطر انداختن جان خود زندگی جولیت را نجات دهد. سمی میخواهد نفسهایش را به انسانیت تقدیم کند. حقیقت آنچنان برای سمی قداست پیدا میکند که برای وصول به آن از تمام علائق و خواستههایش میگذرد و نیز از عزیزانش همچون خواهر کوچکترش چشم میپوشد.
او یک شبه به مقصود نمیرسد . هفت روز به طول میانجامد. در آن هفت روز، هفتاد سال بزرگ میشود. سمی یک هفت خوان را از سر میگذراند تا با تقدیم جان خود به محضر انسانیت به کمال انسانی دست یابد. او در جستوجوی هدفی است که هر کسی توفیق رسیدن به آن هدف را ندارد.
لورن اولیور در یکی از صفحات کتاب خود نوشته است: «کل نکته در مورد بزرگ شدن این است که یاد بگیریم در سمتی بمانیم که در حال خندیدن است.» و انسان در سمتی خواهد خندید و خندهای از جنس کمال و جلال خواهد داشت که در جبههی حق باشد.
مورد دیگری که در این داستان میتواند مورد توجه قرار گیرد، مفهومی به نام «آینده» است. مسیری که سمی در طول هفت روز میپیماید، همان مسیر آینده است. او تصمیم میگیرد در طول هفت روز -حتی به قیمت جانش- آیندهای نو بنا کند. آیندهای درخشان و سرشار از امید برای دختری به نام جولیت که سالها به دلیل دروغ لیندزی همیشه در سایه زندگی کرده است.
لورن اولیور قصهپرداز چیرهدستی است. مینواند از یک واژه یا یک جملهی ساده، رمان ۵۰۰ صفحهای خلق کند. اگر بخواهیم به ابتدای سخن خود برگردیم، یعنی به موضوع، فرم و محتوا، باید بگوییم که اولیور با مهارت خاص خود، به خوبی از عهدهی موضوع و محتوا برآمده است و تنها میماند فرمی که برگزیده است. او به دور از تکلف و با استفاده از کلمات و جملات ساده توانسته اثری را خلق کند که لایههایی مختلف از موضوعات را در دل خود جای داده است. لایههایی عمیق که هر کدام میتواند ما را به چالش و اندیشیدن وا دارد.
اولیور آنچنان ساده و بیآلایش مینویسد که گاهی واقعا میپنداریم، کتابش را برای گروه سنّی نوجوان نوشته است، اما این گونه نیست. فقط اولیور میتواند با سادهترین کلمات -با فرم و محتوای متناسب- عمیقترین موضوعات را به نابترین داستانها تبدیل کند.
و سخن آخر، این که جهان بستری برای آزمودنهاست. جهان باید و نبایدها را مستقیم و سرراست رو به رویمان قرار نمیدهد. دنیا آمیزهای از خیر و شر است و ما موظف به انتخاب هستیم.
لورن نوشته است: «هیچ کس هرگز نگفته زندگی منصفانه است.» پیام لورن همین است که بهترینها را به شما ببخشد و از شما انسان نیکاندیشی بسازد. اگر زندگی تو را به مبارزه میطلبد، این تو هستی که باید همیشه در میدان جنگ، قوی و مجهز حضور داشته باشی. این تو هستی که حتی اگر به قیمت جانت هم شده، باید به واژهی شرافت، معنا ببخشی. پس همواره باید در برابر پستی و فرومایگیهای موجود در دنیا، شجاع باشی.