سینماسینما، زهرا راد
فیلم «زندگی در این لحظه» (We Live This Time) تنها یک درام پزشکی یا یک داستان عاشقانه نیست؛ بلکه پرترهای بیپروا و عمیقا انسانی از مبارزهای سهگانه است: نبرد با مرگ، رقابت با جامعه پرزرق و برق هنری، و جنگ درونی برای یافتن معنا در محدودیتهای زمان. کارگردان با مهارت این سه خط داستانی را در هم میتند تا روایتی خلق کند که هم دردناک است و هم الهامبخش. این فیلم که در لندن و در سال ۲۰۲۴ اتفاق میافتد، بهجای تمرکز بر یک ابرقهرمان یا چهره استثنایی، زندگی یک زن طبقه متوسط با ظاهری معمولی را روایت میکند. این انتخاب یک بیانیه قدرتمند است: مبارزه با مرگ و جستجوی معنا تنها مختص ثروتمندان یا مشهوران نیست، بلکه حق و تکلیف هر انسانی است. این نگاه، فیلم را به اثری قابل لمس برای عموم تبدیل میکند.
الموت، شخصیت اصلی فیلم، یک سرآشپز است. هنر او نه در قالب آثار تجسمی باشکوه، که در طعم، عطر و لحظات لذتبخش یک غذای عالی متجلی میشود. این انتخاب نمادین به شکل هوشمندانهای چند عملکرد دارد. دستاوردهای او چیزی است که میتوان چشید، لمس کرد و به اشتراک گذاشت؛ دقیقا همان میراث ملموسی که برای دخترش میخواهد. در حالی که بدنش از بیماری تحلیل میرود، او با خلاقیت به آفرینش ادامه میدهد. آشپزی برایش شکلی از مقاومت و ایستادگی در برابر تقدیر است.

پیگیری هدف مسابقه نهایی، پاسخی است به بیمعنایی ظاهری بیماری؛ تلاشی برای تعریف روایتی فراتر از سرطان. حتی عمل به ظاهر شخصی تراشیدن موها نیز در این فیلم به یک آیین جمعی تبدیل میشود. به جای کلیشهی تنهایی و گریه در حمام، این صحنه در دل طبیعت و در حضور خانواده و با صدای خندههای کوتاه و بلند آنها جریان مییابد. این صحنه دیگر یک تسلیم نیست، بلکه جشنی است برای پذیرش رنج و تبدیل آن به همبستگی. مرد، با مهربانی، موهای زن را میتراشد و سپس با دقتی تقریبا آیینی، آنها را میچیند. دخترک، با معصومیتی که درد را به شکلی دیگر درک میکند، موهای پراکنده را همچون گُل میچیند و در جعبه یادگاری خود جمع میکند. این تصویر، زیباییشناسی خاص فیلم را نشان میدهد: تبدیل زشتی بیماری به لحظهای پُر از عشق و ملموس کردن خاطرهای که میخواهد از مادر به جا بماند.
فیلم با ظرافت، پیچیدگیهای رابطه زن و شوهر را به تصویر میکشد. در صحنهای تأثیرگذار، شبی را نشان میدهیم که مرد مشتاق همسرش است، اما زن از خستگی فراگیرش – که میتواند ناشی از کار طاقتفرسا، بیماری یا ترکیبی از هر دو باشد – گلایه میکند. واکنش مرد قابل توجه است: او بدون هیچ اعتراضی میپذیرد و هرگز اشارهای نمیکند که گمان کند زن پشت بیماری پنهان شده است. این لحظه، بلوغ عاطفی و درک عمیق او را نشان میدهد. این صحنه به خوبی نمایانگر این است که حمایت واقعی تنها در ایستادگی در کنار هم در لحظات بحرانی نیست، بلکه در درک خستگیهای روزمره و احترام به خط حدود و قرمزهای عاطفی یکدیگر نیز خلاصه میشود. آنچه نقش این مرد را برجسته میسازد، تقابل آن با یک واقعیت تلخ اجتماعی است. کم نیستند مردانی که همان اوایل راه خسته میشوند، جا میزنند، مسئولیت را رها و یا آن را به دیگران واگذار میکنند؛ اما شخصیت مرد این فیلم، در تقابلی آشکار با این الگو، خسته نشد و ماند. وفاداری او نه منفعلانه، که فعالانه بود. حتی وقتی زن، آنچنان درگیر هدف شخصی خود (مسابقه آشپزی) شد که گویی موقتا از بیماری و خانواده فاصله گرفت، او نه تنها اعتراضی نکرد، بلکه این فضا را برایش مهیا کرد و حامی بیچون و چرای او باقی ماند. این پایمردی، مرد را به نمادی از عشقی تبدیل میکند که نه در راحتی، که در سختترین شرایط خود را به اثبات میرساند.
اما این درک متقابل یک طرفه نیست. فیلم در جای دیگری از این رابطه عمیق پرده برمیدارد و صحنهای را به تصویر میکشد که زن به پای مرد مینشیند تا از او تیمارداری کند. این صحنه ممکن است در اوج ضعف جسمانی خودش رخ دهد، اما نشاندهنده عمق عشق و احساس وظیفهای است که فراتر از بیماری میایستد. این تصویر، رابطه آنها را از حالت تکسویه یک مراقب و یک بیمار خارج و بر تیمارداری متقابل و شراکت عاطفی عمیقشان تأکید میکند. این که چگونه حتی در اوج رنج، هنوز میل به حمایت از دیگری و تسکین دادنش در هر دو وجود دارد.
فیلم از داستانی معمولی به نقطه قوتی جهانشمول میرسد؛ همذاتپنداری عمیق تماشاگر با شخصیتی که نه نابغه است و نه قهرمان، بلکه انسانی عادی با مبارزاتی روزمره است. سرطان به مثابه یک «نظام تمامخواه» در مقیاس خرد نشان داده میشود که الموت در برابر آن میایستد؛ با حفظ کرامت انسانی و نوشتن روایت خودش.
شخصیت محوری فیلم، زن جوان (الموت)، نمونه ایستادگی و شأن انسانی است. فیلم به دام احساساتگرایی ارزان و اشکریزیهای تحمیلی نمیافتد و مقاومت او را در جزئیات کوچک و قابل لمس نشان میدهد: این عمل، که پیش از آنکه شیمیدرمانی آن را تحمیل کند، یک اقدام پیشگیرانه و کنترلی است، نماد بسیار قدرتمندی است. این یک اولین حمله است، یک اعلامیه که میگوید: «من اجازه نمیدهم بیماری ظاهر من را ناگهانی و تحقیرآمیز تغییر دهد. این انتخاب «من» است.» این صحنه که بدون شک یکی از تاثیرگذارترین سکانسهای فیلم است، قدرت شخصیت را پیش از هر چیز دیگری نشان میدهد.
فیلم با نشان دادن عوارض جانبی درمان بدون لاپوشانی، واقعگرایی خود را حفظ میکند. این صحنهها نه برای دلسوزی، بلکه برای نشان دادن بهای سنگینی که برای هر روز اضافی زندگی میپردازد، به تصویر کشیده میشوند.
ترس اصلی الموت تنها مرگ فیزیکی نیست، بلکه مرگ دوم یا فراموشی است. فیلم به خوبی این ترس انسانی را واکاوی میکند، به عنوان یک زن معمولی بدون ثروت یا موقعیت خاص، تنها سرمایه او مهارت و عشقش است. مهمترین و عمیقترین محرک داستان، میل زن به مادر مرده نبودن است. این ایده، فیلم را از یک موضوع شخصی به یک بیانیه جهانی ارتقا میدهد. او نمیخواهد دخترش تنها با تصویر یک بیمار رنجور و یک خاطره محو از او بزرگ شود. میخواهد داستانی برای گفتن داشته باشد؛ جمله کلیدی «واو، او مادر منه!» حس افتخار و شگفتی را منتقل میکند. الموت میخواهد منبع الهام باشد، نه موضوع ترحم. علاوه بر این، او تلاش میکند مادر الهامبخش را در ذهن دخترش نهادینه کند، نه صرفا یک خاطره فیزیکی.
این آرزو، مسابقه قهرمانی اروپا را از یک هدف حرفهای صرف به یک کوه اورست شخصی تبدیل میکند. این مسابقه، نماد تمام آن چیزی است که میخواهد از خود بهجا بگذارد: استعداد، پشتکار، عشق به هنر و اثری ملموس که دخترش روزی به آن افتخار کند.

استفاده از روایت خطیِ رفت و برگشتی (فلشبکها) هوشمندانه است. این ساختار به بیننده اجازه میدهد تضاد بین زندگی پرانرژی و سالم گذشته زن و مرد را با واقعیت کنونی ببیند و عمق فاجعه را درک کند. سفر پرزحمت آنها برای بچهدار شدن را به خاطر بیاورد، که بر غم از دست دادن آیندهای که برای خانوادهشان تصور میکردند، اضافه میکند. ریشههای عشق و رابطه محکم آنها را ببیند، که پایه و اساس قدرت پدر در ادامه راه پس از مرگ همسرش میشود.
صحنه مسابقه نهایی، اوج سینمایی و عاطفی فیلم است. لرزش دست او در ثانیههای آخر، نبرد فیزیکی او با بیماری را به شکلی ملموس نشان میدهد. اما آنچه که این صحنه را به یاد ماندنی میکند، تغییر ذهنی او است: عبور از رقابت برای بردن، به بازی اسکیت رویایی در سالنی خالی. این تغییر، شاید نمایش پیروزی نهایی روح اوست. ال دیگر برای داوران یا تماشاگران آشپزی نمیکند؛ بلکه برای خودش، برای دخترش و برای عشق محض به این هنر، میرقصد. این سکانس، خداحافظی او با حرفهاش، رویاهایش و در نهایت، با زندگی است. این یک مرگ استعاری پیش از مرگ فیزیکی است، اما مرگی پیروزمندانه.
پایان فیلم، که به شدت هوشمندانه و دور از کلیشه است، بر زندگی تأکید میکند، نه بر مرگ. به جای نشان دادن صحنههای اشک و عزاداری، دوربین به سمت پدر و دختر میرود که در حال آشپزی هستند. آشپزی، که هنر و افتخار مادر بود، حالا به پلی بین او و دخترش تبدیل شده است. پدر نه با اشک، بلکه با آموزش همان عشق به دخترش، به حفظ یاد همسرش کمک میکند. صحنه آنها که سرخوشانه کیک میپزند، این پایان، پیامی از تابآوری و امید را منتقل میکند. این که چگونه عشق و خاطره یک فرد میتواند نه به عنوان یک بار سنگین غم، بلکه به عنوان یک موتور محرکه برای ادامه زندگی و ساختن خاطرات جدید تبدیل شود.
We Live This Time یک درام قدرتمند و هوشمندانه است که موفق میشود از دل یک موضوع آشنا و غمانگیز، روایتی اصیل و پر از عزت خلق کند. این فیلم نه دربارهی مردن، که دربارهی چگونه زندگی کردن تا آخرین لحظه است. قدرت فیلم در به تصویر کشیدن جزئیات واقعی بیماری، بدون سقوط در ورطه ملودرام، و همچنین انتخاب یک پایان استعاری و عمیقا انسانی است که در خاطر بیننده میماند. این فیلم یادآوری میکند که بزرگترین دستاورد آدمی شاید نه بردن جامها، که تبدیل شدن به داستانی باشد که عزیزانمان با شوق و افتخار تعریف میکنند. ارزش داستان الموت دقیقا در معمولی بودن آن است. فیلم به ما یادآوری میکند که معنا و قهرمانی اموری نیستند که از بالا اعطا شوند، بلکه در دل زندگی روزمره و مواجهه با چالشها ساخته میشوند. این اثر ادای احترامی است به همه کسانی که در سکوت با محدودیتهایشان میجنگند تا روایتی از عشق و ایستادگی به جا بگذارند.