کودکی من یعنی کشف کلمات. خط کشیدن با مداد قرمز دور کلمات روزنامه. هجی کردن کلماتی که تا مدتها سرخ بودند. کلماتی مثل خون و حماسه و آزادی. کلماتی که در مدرسه هرگز نمیخواندی. کلمات آدم بزرگها. کودکی من یعنی کیهان بچهها در عصر پنجشنبه. یعنی دنیای تودرتوی تن تن و میلو. کودکی من یعنی کلماتی که قابل فهم نبودند؛ بالاخره را بالا خره میخوندی و درک نمیکردی . کودکی من یعنی خانواده عاصی از سوال کردنهای مکرر و پرسشهای تکراری. کودکی من یعنی شنیدن این جمله که «برای تو زود است، سال دیگر میتونی بخونی …» و «برو دست از سرم بردار، مگه نمیبینی کار دارم؟»
کودکی من یعنی عطش. عطشی که من را راضی نمیکرد؛ باید این کلمات خوانده شود مژگان. مژگان نامی است که عزیزانم در خانه صدایم میکنند. باید کشف میشد با هر سختی و زحمتی. کودکی رفت و رفت تا ۱۴ سالگی .
دوران نوجوانی من یعنی پرسه در عرصه اراک و فراهان. پرسه در بلوارهای راهآهن. دوچرخهسواری دور تا دور شهر. پچپچهها و حرفهای یواشکی دخترانه…
بلوار آتشنشانی راهآهن شبها زیر نور چراغهای خیابان سرزمین جادویی ما بود. بچههای راهآهن گروه گروه گرد هم تا نیمهشب روزگار میگذراندند. شبهایی که روز بود و روشن بود. همیشه آخر بلوار راهآهن چندتا از پسرها هر شب دور هم جمع میشدند – با فاصله – و کسی را به حلقه شبانه راه نمیدادند؛ معلوم بود یواشکی چیزهایی میخوانند، یا پچپچه میکنند. حس من این بود که آنها دارند یک کار مهم میکنند. کاری که نمیدانستم چیست. باید میفهمیدم؛ با بهانههای مختلف از دوچرخهسواری با بچهها طفره میرفتم و با فاصله به طرف جمع آنان نزدیک میشدم، گاهی باد بعضی از حرفهایشان را با خود می آورد، کلماتی که تا حالا نشنیده بودم. باد خبر از کلمات جدید میداد. باد فضولی بی حد و حصر من را با خودش به جاهای دور میبرد و من را خیالپرداز میکرد. دنبال راه چاره برای وارد شدن به حلقه آنها بودم. همه پسرها را میشناختم، همسایگانی بودند خوشنام، هر شب چند قدم به آنها نزدیکتر میشدم و خودم را سرگرم نشان میدادم که متوجه شما نیستم. هر شب آرام آرام از این فاصله کم میکردم. آنها کاملا متوجه من شده بودند تا اینکه یکی از آنها از جمع بلند شد و به طرفم آمد و گفت: «چرا نمیری بازی و هی میای میشنی اینجا چکار؟ پا شو برو خونتون.» شجاعانه گفتم «میخواهم بدانم شما چی میخوانید، چی میگویید. پسر گفت «این فضولیها به تو نیامده، پا شو برو و گرنه به بابات میگم.» خوشبختانه خانه ما همانجا بود، بلند شدم و رفتم در خانهمان. ولی آنها را زیرنظر داشتم. چیزهایی زیر پیراهن قایم میکردند و میرفتند. شب بعد با دوچرخه آمدم توی بلوار اما پسرها نیامدند. تا نیمههای شب پرسه زدم پیدایشان نشد. آن شب گذشت تا اینکه در یکی از شبهای بعد آنها را در تاریکی در خیابان دیگری پیدا کردم. دوچرخه را ول کردم و رفتم طرفشان. نگاهی به من انداختند و گفتند «باز هم تو؟» فضولی من دیگر آنها را بی پاسخ نگذاشت. گفتم «من هم کتاب میخوانم.» و اسم کتابها را آوردم. گفتم «به هیچ کی نمیگویم؛ به منم بگید.» سکوت پسرها. سکوت طولانی پسرها. و یکی از آنها یک کتاب از زیر پیراهنش در آورد و گفت «این کتاب را بهت میدهم اگر کسی بفهمه میکشنت و سرت را میبرند، باید یواشکی باشه، زیر پیرهنت قایم کن هر وقت خوندی یواشکی بیار.» لذت و حظ از این اعتماد و ورود به حلقه یواشکی ها تا به امروز برایم دیگر اتفاق نیفتاده. جلد کتاب سفید بود و در زیر پیراهن خبر از رازی میداد باور نکردنی . با تاکید مجدد آنها و اینکه کتاب را چگونه در زیر لباسم قایم کنم و بعد از یواشکی خواندن، چگونه برگردانم من را در خواندن مصممتر کرد. همهچیز یواشکی بود. یواشکی وارد خانه شدم. خانواده آماده خواب بود. در رختخواب یواشکی با نور کمی که از خیابان اتاق را روشن کرده بود، کتاب را از زیر پیراهنم در آوردم، و صفحه اول را خواندم: ماهی سیاه کوچولو.
این اسم چرا اینقدر ترس دارد که آدم را میکشند؟ یه ماهی کوچولو که ترس نداره. تا نیمههای شب بیدار بودم و به این ماهی کوچک فکر میکردم که چرا اینقدر ترسناک است. راز این ماهی کوچولو چه بود که باید اینقدر یواشکی باشد؟ این فکر و خیال صبح زود با رنگ پریده مرا بیدار کرد و من به دنبال کشف این راز بهانه میخواستم که به مدرسه نروم. سوال مادر که چرا رنگت پریده و من بلافاصله گفتم دیشب تا صبح دلم درد میکرد و نخوابیدم، با اعلام نرفتن به مدرسه و چای و نبات داغ و خانه خلوت و کشف ماهی سیاه کوچولو توامان شد.
رابطه یواشکی و مخفی بدهبستان کتاب شروع شد؛ فاطمه فاطمه است، الدوز و کلاغها، داستان راستان…
میخواندم و میخواندم و پاسخی برای سوالهای زیادم پیدا نمیکردم. پسرها هم اجازه نمیدادند در حلقه آنها حضور داشته باشم و سوال کنم. کتاب را پس میدادم و کتاب دیگری میگرفتم.
میخواندم و فقط میخواندم تا خودم جوابهایم را پیدا کنم. آرام آرام میل به کشف حقایق یواشکی و ذهن ماجراجوی نوجوانی ، من را با دنیای عکس و فیلم آشنا کرد؛ سینمای آزاد و بعد سینمای جوان.
خدای من، کتاب، فیلم، عکس، دانشجو، ویتنام، امپریالیسم، کتاب، ماهی سیاه کوچولو، سلطنت، ساواک، کوبا، فلسطین و…
نوجوانی خودم را در نخستین تظاهرات شهرمان با یک جمع صد نفره با نخستین فریاد مرگ بر شاه به یاد میآورم و بعد باغ ملی ، تظاهرات، تیراندازی ، بحث، چپ، اقتصاد، جامعه، مردم، خلق، شبنامه، امام، کتاب، کتاب و کتاب.
۱۶ سالگی من یعنی انقلاب، خیابان شانزده آذر، کتابفروشیهای خیابان انقلاب، یعنی خواندن و کشف کردن.
این نوجوانی من بود و تا به امروز هر چند وقت باز هم با پرسه زدن در کتابفروشیهای کریمخان دنبال نوجوانی میگردم و به کشف آن رازهای مگو میاندیشم که چه بودند و به کجا رفتند.
روزنامه اعتماد