تاریخ انتشار:۱۳۹۹/۰۱/۲۰ - ۱۵:۱۴ تعداد نظرات: ۰ نظر کد خبر : 133887

سینماسینما، زهرا مشتاق

فرزانه تاییدی را هرگز از نزدیک ندیده بودم. او را در فیلم “میراث من جنون” به یاد می آورم که مهدی فخیم زاده در آن نقش یک روان‌پریش را بازی می کرد و فرزانه تاییدی را تا حد مرگ ترسانده بود. همین.
ولی او نیز یکی از زنان توانمندی بود که به شکلی ناجوانمردانه، فرصت فعالیت در حرفه ای که دوست می‌داشت از او گرفته شده بود.
بیست و چند سال پیش، اواسط دهه ۷۰ وقتی هنوز جوان محسوب می شدم، این شانس را داشتم که همراه با فریدون جیرانی بسیاری از ستاره های دهه سی، چهل و پنجاه سینمای ایران را ملاقات کنم. پروژه ما گفت و گو با این ستارگان بود و من به نوعی دستیار آقای جیرانی بودم و البته که فرصتی طلایی برای آموختن و شنیدن چیزهایی که اغلب جایی بیان نشده بود.
در آن پروژه که چند سالی زمان برد، قصد آن بود که آن گفت و گوها تبدیل به کتاب شود، که تا این لحظه نشده و بسیار متاسفم که چرا به ذهن هیچ کدام مان نرسید که این نشست ها تصویری ضبط شود .
روزهای کاری فشرده بود و از خانه ای به خانه دیگر می رفتیم. خانم ایرن زاریانس، محمدعلی فردین، نصرت الله وحدت، بهمن مفید که در سفری کوتاه به ایران آمده بود و مصاحبه با او سرانجامی نداشت و خیلی های دیگر. فریدون جیرانی با آن حافظه درخشانش، در حال جمع آوری تاریخ شفاهی نسلی از بازیگران سینما بود که در زمان خود ستاره هایی پرفروغ بودند. او دایره المعارف سیار سینمای ایران بوده و هست. در طول مصاحبه های طولانی و چند ساعته نکاتی را به یاد مصاحبه شوندگان می آورد که آنها خود از یاد برده بودند. بعدها فهمیدم که آن دوره، چه تاثیراتی در من ایجاد کرده است.
این آمد و شدها دوستی زیادی بخصوص میان من و خانم ایرن ایجاد کرد. خانم ایرن نازنین . زنی بلند بالا و هنوز زیبا و بی نهایت رویا پرداز که می شد ساعت ها کنارش نشست و از تعریف هایش خسته نشد . زنی تنها، بی‌نهایت تنها با یک عالمه دوست. در خانه اش همیشه می شد کسی را دید. از ستارگان گذشته تا ستارگان و کارگردان های حالای سینمای ایران. دوستش داشتند و خانه اش به روی همه باز بود. به افتتاحیه تمام فیلم ها دعوت می شد. نمایش های خوب را از دست نمی داد و همیشه در حال خواندن کتابی تازه بود. درباره سینما با عشق صحبت می کرد و با این که زنی خوددار بود، گاه چشم هایش پر از اشک می شد. او را از حرفه ای محروم کرده بودند که عاشقانه دوست می داشت. شغلی که جدا از عشق، منبع درآمد او بود. او سال ها ستاره ای بی بدیل بود و دستمزدهای خوبی گرفته بود. اما در آن سال هایی که ما به او رسیده بودیم، خودش بود و خودش. فرزندی نداشت و علاقه وافری به خواهرزاده اش مریم داشت که همراه با خانواده اش در قزوین زندگی می کرد. و خانه اش در کوچه مهتاب، در خیابان خرمشهر، خانه یکی از دوستان نزدیکش، خانواده آقای مینا بود که خارج از کشور زندگی می کردند و ماه هایی از سال به ایران می آمدند. خانم ایرن بعد از آن همه سال کار، نه اندوخته ای داشت و نه درآمدی. در آلمان دوره زیبائی پوست گذرانده بود و با دستگاه هایی که تهیه کرده بود، یکی از اتاق های خانه اش را به همین کار اختصاص داده بود. هرگز تصویر لحظه ای که دست های خودش را بوسید، فراموشم نمی شود. دست های خود را بوسید و خطاب به آنها گفت از شما سپاسگزارم. سپاسگزارم که به گدایی نزد هیچ کس دراز نشده اید و اجازه دادید از بازوی خودم نان بخورم.
این تصویر هنوز هم برایم تکان دهنده است. او عصاره زنان و مردانی بود که تنها، نگاهی هیجانی، افراطی و بی‌منطق، به شکل بی‌رحمانه ای آنها را به انزوا کشانده بود. بی‌آنکه تقصیری داشته باشند و یا هیچ جرمی مرتکب شده باشند.
همان وقت ها در جمعی دوستانه، خانم فروزان را دیدم. سپیده، شورانگیز و کسانی دیگر. نمی شد اندوه و دردمندی آنها را از ظلمی که به ایشان شده بود، نادیده گرفت. خیلی هایشان گرفتاری های زیادی داشتند و به لحاظ معیشتی مشکلاتی ناراحت کننده. اما هیچ کدام نمی توانستند بفهمند به چه جرمی و چرا حذف شده اند؟ در کدام دادگاه، با چه ادله ای؟ و اساسا اگر حکم است که زنان بازیگر پیش از انقلاب از هرگونه فعالیتی محروم باشند، پس چرا در اجرای این حکم تبعیض قائل شده اند؟ چرا برخی بازی می کنند و برخی دیگر مورد غضب هستند؟ همان وقت ها هنرمندی قدیمی از دست رفت. اگر اشتباه نکنم آقای علی تابش، بازیگر و کمدین. من آن روزها در بخش فرهنگی روزنامه آفتاب امروز کار می کردم و قرار شد از مراسم بدرقه او یک گزارش بنویسم. میدان هفت تیر تا استادیوم شیرودی جای سوزن انداختن نبود. چون مردم علاقه مند به دیدن هنرمندان محبوبشان آمده بودند. فردین، ناصر ملک مطیعی، وحدت و خیلی های دیگر. تمام مسیر غلغله بود. نه سالش را یادم است و نه ماهش را. فقط یادم است هوا گرم بود. آقای فردین در کنار دوستان قدیمی اش گوشه ای، زیر سایه درخت ایستاده بود. نگاهم کرد و گفت: در آن تابوت فقط تابش نیست. من هستم، وحدت هست، ناصر هست. همه ما هستیم. ما سال هاست که مرده ایم و آنچه که می‌بینید جسدهای متحرکی است که به ظاهر نشان از زنده بودن ما دارد. ما سال هاست که مرده ایم.

لینک کوتاه

مطالب مرتبط

نظر شما


آخرین ها