سینماسینما، عرفان پهلوانی
«به نام جهان داور دادگر»
(پژوهشنگاهی به داستان مرد ماردوش از پنجرهی هنر)
درآمد
استاد «بهرام بیضایی» در نمایشنامه «شب هزارویکم» و از زبان شهرناز، دختر جمشید شاه جم، آن شاه که ایران از دیوان پاک کرد، ضحاک را چنین میشناساند:
«خویش من ضحاک، پسر خواهر جمشید جم از بیگانهای، پدر خود مَرداس را بکُشت، و با مادر خود بخُفت، و ارّه بر برادر مادر خویش کشید – بر پدر ما – و ایرانشهر زیر ستم آورد؛» (بیضایی، ۱۳۸۲:۲۱)
بنا بود جستاری تحلیلی-انتقادی بنویسم پیرامون کتاب «خوانش فمنیستی آیینی اژدهاک بیضایی»؛ با خواندن این کتاب و رویکرد «نظریه/اجرا/تجربه» ی یاد شده در آن، بر آن شدم تا واژه و مفهومی بر این فَروَست بیافزایم: «نظریه/اجرا/تجربه» و «متن»…. این بازگشت از اجرا به متن، این بازگشت به گذشته، از پنجره امروز و با رویکردی آیندهپژوهانه، خود گفتمانی است درخور درنگ و اندیشه در جهان پست مدرن که شماری از پست مدرن اندیشان و پستمدرن پژوهان از آن گفته و نوشته آوردهاند.
من با گذر از نظریه، اجرا و تجربه که دیگران پیرامون آن نوشته بودند، به متن بازگشتم؛ و راه به بازگشت چند باره به خوانش سه گفتاورد از داستان کهن و آشنای مرد ماردوش یافتم:
برخوانی «اژدهاک» و نمایشنامهی «شب هزارویکم» استاد «بهرام بیضایی» و دیگر جستاری از کتاب «در آسمانِ جان» نوشتهی «دکتر میرجلالالدین کزازی»؛ رهیافت پیمایش این راه، نوشتاری پژوهشی-هنری شد، اندکی دیگرسان با مقالههای علمی-پژوهشی رایج و متداول این روزها که خود جریانی است نیازمند بازنگری و آسیبشناسی فوری…. نوشتار هنری-پژوهشی این من کمترین در پی و در هفت گفتار میآید:
گفتار نخست؛ مرا آن به که چنین باشد…
«اینک، اژدهای ترسآور شب – دهان گشودهتر از هر بار و با خروشتر – پهلوان پاک خفتهی روز را فرو برد. و تندباد برخاست با غریو اندُه و افسوس. و پهلوان پاک خفتهی روز چشمها گشود، و خود را مُرده یافت.» (بیضایی، ۱۳۸۵:۷) [برخوانی اژدهاک]
نه! مرا آن به که چنین باشد، مرا امید و آرزو آن است که روزی و روزگاری چنین فرا رسد:
آنک، آن آنِ باشکوه، آن هنگامهی بشگون، هر اژدهای پلید و هر بودِ گجسته و هر ترس که در گیتی بود، همه نابود شدند و نوروزی فرارسید که نوید آن را جانهای آگاه به ما داده بودند. جهان و هر جان که در جهان بود، جملگی و یکسره پهلوانی شد و پاکی و روز و روشنی…
پنداشتم که اگر چنین بنویسم و چنان آرزو برم و بخواهم، مرا رویا باختهای شوریده جان و دل بخوانند، اما در راه پژوهیدن، یافتم «دکتر میرجلالالدین کزازی» در کتاب «در آسمانِ جان»، در جستار «مارمرد با دار و بَرد» آوردهاند:
«…. در باورشناسی ایرانی اهریمن هرگز آنچنان نیرومند و چیره و خویشتن رای نمیتواند بود که آفرینش ایزدی را به یکبارگی براندازد، دهاک چونان نماد اهریمن یا کارگزار وی بدان کام نمییابد که جهان را به تباهی بکشاند. پهلوانی چون فریدون که پور آبتین است، مردی مینوی و یکی از چند موبِد بسیار گرامی و گرانمایهی «هوم»، چونان نمایندهی نیروهای نیک و پاسدار جهان، سر بر میآورد و دهاک ماردوش را از تخت به زیر میکشد و در دماوند با بندی گران و ناگسستنی فرو میبندد.» (کزازی، ۱۳۸۷:۴۸)
واژگان «دهاک چونان اهریمن یا کارگزار وی» مرا به یاد «فاوست» و «فاوستوس» نوشتههای «گوته» و «کریستوفر مارلو» میاندازد و به جستار و پژوهشی همسنج فرامیخواند…
مرا آن به که چنین باشد…
گفتار دوم؛ مرا داد فرمود و خود داور است
این دو گفتهی «شهرناز»، آن دخت هوشمند جمشید شاه جم، به ضحاک، در نمایشنامهی شب هزارویکم استاد بهرام بیضایی، مرا به درنگ و اندیشهای نشاند و شاید شما را هم:
«شهرناز: داستان تا پشت دندان آمد و با لب کوشید؛ وَر که گوشی بیدارِ شنیدن نبود!» (بیضایی، ۱۳۸۲:۷)
باشد که گوشی بیدار شنیدن، چشمی بینای دیدن و دلی پذیرای حقیقت باشدمان….
و شهرناز اندکی پس، دگر بار ضحاک را میگوید:
«شهرناز: گویند او جمشید جم نبود پنهان در آن درخت، که تو به دو نیمش کردی! و جمشید زودتر از ارهی تو یا هر ارهای، شاخه به شاخه، به جهان دیگر شده بود تا به فرمان دادارِ کردگار مُردگان را داوری کند – و شاید روزی خودِ تو را!» (بیضایی، ۱۳۸۲:۸)
«هوشنگ ابتهاج» (ه. ا. سایه) همارز این سخن سروده است:
امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است
دردا و دریغا که در این بازی خونین بازیچهی ایام دل آدمیان است
ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی دردیست در این سینه که همزاد جهان است
از داد و وِداد آن همه گفتند و نکردند یا رب چقدر فاصلهی دست و زبان است
خون میچکد از دیده در این کنج صبوری این صبر که من میکنم افشردن جان است
آن ستم که ضحاک روا داشت، این است که شهرناز میگوید:
«شهرناز: تو چشمهها شوریدی و شکستی و خون کردی و آشفتی و خشکاندی! تو درخت بُریدی ضحاک؛ درختی که هر برگ آن جداگانه جانی داشت؛ و هر شاخه، میوه جداگانه داد یا گُلی!» (بیضایی، ۱۳۸۲:۹)
مرا داد فرمود و خود داور است…
گفتار سوم؛ به بهانهی فمینیسم، تبارشناسی واژهی «مَرد»
دکتر میرجلالالدین کزازی در کتاب در آسمانِ جان، جستار مار مَردِ با دار و بَرد نوشته آوردهاند:
«…. داستان دهاک ریشه در اسطورهی مار دارد و نمود و بازتابی از آن میتواند بود. مار، در نمادشناسی ایرانی، نشانهی اهریمن است و در پی آن، نمودار مرگ و نیستی؛ یا به سخنی باریکتر و نغزتر، نمودار زندگی در گیتی که از دیدِ نهانگرایان و رازآشنایان، مگر مرگ نیست. هم از اینروست که واژهی مار با مرگ و مُردن همریشه است و نیز با مَرد. مَرد که در معنی انسان است، در کاربرد و معنای کهن و ریشهای، در معنی میراست. ویژگی برجسته و بنیادین مرد و سویمندی سرشتین و ساختاری او، تا زمانی که در گَوِ گیتی و مَغاکِ خاک و تنگنای تن و زندانِ زندگانیِ اَستومند و اینسری به سر میبرد، مرگ است. بر همین پایه است که نخستین مرد، یا انسان آفریدهی ایرانی، کیومرث نامیده شده است. کیومرث نمادِ گونه و گوهرِ آدمی است، گسسته و پیراسته از دوگونگی و دوگانگی نرّینگی و مادینگی یا مردی در برابر زنی. این نام، در اوستا، گَیَ مَرِتَن بوده است که از دو پارهی گی که «زی» در زیستن از آن به یادگار مانده است و به معنی زندگانی است و مَرِتن ساخته شده است. ستاک واژه، در مَرِتن، مر یا مار است که در مردن هنوز کاربرد دارد. پارهی نخستین این نام را در واژههای گیتی و گیهان و جهان و جان نیز بازمییابیم. بر این پایه کیومرث، در بُن، به معنی زندهی میراست و زیستی که ریشه در نبود و مرگ دارد.» (کزازی، ۱۳۸۷:۴۷)
گفتار چهارم؛ گفتوگوی خواهران
استاد بهرام بیضایی در نمایشنامهی شب هزارویکم، بخشی از گفتوگوی دو خواهر را چنین میآورد:
«ارنواز: [دلواپس] خواهرم شهرناز؛ چگونه دیوخویی را که نیک از بد نشناسد میتوان به دستانی دگرگون کرد؟ چگونه آزمندی را که گیتی از بسیارخواهیِ وی به ستوه آمد، میتوان واداشت از بَد به نیک بِگرَوَد!
شهرناز: به کوشش خواهرم! و اگر مهر و خرد در وی نگرفت و راه و منش دیگرسان نکرد، چه بخت دیگری جز که تازهمردی دادشناس در جهان جوییم – مردمدوستی – و جای او را بخشیم و تخت وی را سپریم! هر چند روزگاری باید تا بیدادِ این و دادشناسیِ آن بر جهان پدیدار شود. از بد تا نیک برزخی است خواهرم – و ما در آنیم!» (بیضایی، ۱۳۸۲:۱۸)
من چه بنویسم درتشریح یا تحلیل، تفسیر یا تنویر این گفتوگو که خود گویاست و روشن، روشنتر از آفتاب، آفتابی گواه آفتاب، گر دل باشد بیدار…
گفتار پنجم؛ فرجام بدیها، سپیدنامهی پایان شب سیه
مرا و شاید شماری از شما، ما را، سالهاست این پرسش است؛ این پرسش را در «آرشنامه»، آن نامهی نمایشی که سالهاست به ستم و ناروایی از نمایش، آنچنان که میشاید و میبرازد، بازمانده است نیز نوشته آوردهام: «پس کی خواهد آسود این جهان؟!» آیا ستم را، بدی را، پلیدی را، پلشتی را، پستی را، ستمگر را، بد را، پلید را، پلشت را، پست را پایانی نیست؟! دکتر میرجلالالدین کزازی در پاسخی به این پرسش در همان کتاب و جستار که گفته آوردم نوشتهاند:
«کارکرد گاو در اسطورهی فریدون، از دید نمادشناسی، میتواند نشانهی آن باشد که این پهلوان و پادشاه، «فرزندِ زمین» است و چهرهای گیتیگ که بهرهجوی از نیروی نگاهبان و بازدارندهی آهن، تنها میتواند دهاک ماردوش را در بند بیفکند و او را از ستمگاری و زیانباری بازدارد؛ اما نمیتواند او را از میان ببرد؛ زیرا دهاک نماد گوهر و بنیادِ بدی است و از این روی، چهرهای است فرجامشناختی. هماوردِ از پای درآورندهی او فریدون نیست؛ چهرهای است دیگر فرجامشناختی که دهاک «پادنماد» او شمرده میشود. این چهره که هماورد دهاک و از میان بردارندهی اوست، پهلوان بزرگ ایرانی و سردودمان پهلوانان سیستان، گرشاسپ است که در سُمجی در دشت پیشانسه در کابلستان در خوابی گران و دیرباز فرو رفته است. او، در پایان جهان هنگامی که دهام بند فرو خواهد گسیخت و از دماوند کوه به زیر خواهد آمد و جهان را در هم خواهد آشفت و به تیرگی و تباهی خواهد کشید، از آن خواب نوشین هزارهای برخواهد آمد و با گرزهی گاوسار خویش، تارک دهاک را خواهد کوفت و او را از میان برخواهد داشت. بدینسان، بدی به یکبارگی از میان خواهد رفت و جهان به پاکی و پیراستگی و پالودگی نخستین خویش، به بُندَهِشن، بازخواهد گشت. با این بازگشت، چرخهای از آفرینش به فرجام خواهد آمد تا چرخهای دیگر آغاز بگیرد و در آن، نمادهای نیک و اهورایی با پادنمادهای بد و اهریمنی به ستیز و آویز برخیزند و به نبرد و آورد. این داستانی است در آفرینش که در زمان چنبرینهی اسطورهای که در آن، آغاز و انجام همدوش و همسازند و به یکدیگر دگرگون میشوند، روی میدهد؛ داستانی که بدان سان که از این پیش بارها رخ داده است، از این پس نیز همچنان روی خواهد داد.» (کزازی، ۱۳۸۷:۴۹)
گفتار ششم؛ حافظهی تاریخی
شماری از جامعهشناسانِ آگاه به ایرانیان و اندیشمندانی که نگاهی انتقادی به کردارِ ما ایرانیها داشتهاند، آوردهاند که یکی از ویژگیهای نهچندان زیبای ما، نداشتن «حافظهی تاریخی» است. شاید برجستهترین آسیب این نداشتن، تکرار دوباره و چندبارهی اشتباههای گذشته است. به این ویژگی باید افزون داشت که ما ایرانیها چندان پیوند خوبی با بازنوشتن (ثبت) رویدادها و همچنین گردآوری گواهی (سند) ها هم نداریم. شاید خود را در برابر کارنامه (تاریخ) چندان پاسخگو (مسوول) نمیدانیم و نمیپنداریم!
بسیاری از آنچه به فرانام (عنوان) دانش و دیدگاه یا نگره (تئوری یا نظریه) در جهان علوم انسانی و هنر، بهویژه هنرهای نمایشی بررسی و خوانده میشوند، دستاورد نگارش و بازنوشت آزمونهای بزرگانی است که امروزه از آنها با فرانام (عنوان) رایمند (نظریهپرداز) یاد کرده میشود.
از همین جملهاند کتابهای «آمادهسازیِ هنرپیشه» نوشتهی «کنستانتین استانیسلاوسکی»، «دربارهی تاتر» نوشتهی «برتولت برشت»، «رازی در میان نیست» و «فضای خالی» نوشتههای «پیتر بروک»، «بازیگری» نوشتهی «میخاییل چخوف»، «به سوی تاتر بیچیز» نوشتهی «یرژی گروتفسکی»، «کارگاه سناریو» نوشتهی «گابریل گارسیا مارکز» و بسیاری نمونههای دیگر. در ایران ما هم شاید «رضا کیانیان» بیش از هر هنرمند دیگری به بازنوشت آزمونهایش (ثبت تجربههایش) در کتابهایی مانند «بازیگری» و شماری دیگر از کتابهایش پرداخته است. در کتاب «چهرهام پوشیده بهتر» نوشتهی «محمود استادمحمد»، با یادداشتهای مطبوعاتی این هنرمند و نویسندهی به نیکی جاودانه نام و یاد و در کتاب «بینقاب» استاد «خسرو حکیمرابط» هم با شماری از گفتوگوها و نوشتههای ایشان روبهرو میشویم که هر دو کتاب نشان از آزمونها و واکنشهای هنری این دو هنرمند دارند.
کتاب «سه خواهر» نوشتهی «ناصر حسینیمهر» دربردارندهی (نقد اجرایی مهین اسکویی) است؛ شاید بتوان این کتاب ارزشمند و خواندنی را در تاریخ هنرهای نمایشی، با نگاه بر بازنوشت روند تمرینهای نمایش یا به نوشتهی خود ناصر حسینیمهر، «تمریننگاری»، یگانه و یا دست کم، کمهمتا بهشمار آورد.
با نگاه بر آنچه نوشته آوردم، چاپ کتاب «خوانش فمینیستیآیینی اژدهاک بیضایی» – جستارهایی بر یک اجرا – به کوشش «دکتر میرعلیرضا دریابیگی» تلاشیست فرخنده و ستودنی. از آن روی که میتواند روند رایوَری (نظریهپردازی) در زمینهی هنرهای نمایشی این سرزمین اهورایی را شتاب و بهبود ببخشد.
نغز (طُرفه) آنکه بررسیده (مورد مطالعه – Case Study) در این کتاب، نمایشی است بر پایه و مایهور از زیباشناسی هنر ایرانی و ادب پارسی؛ آن هم در روزگاری که بسیاری از جوانان این بوم و بر – به چندین و چند بهانه و چرایی (علت) – پیوند شایستهای با هنر ایرانی، ادب پارسی و نمایشهای ایرانی ندارند؛ این واقعیتیست تلخ، که بیگمان انکار آن، درمان آن نیست و بارها در جایگاه آموزگار درسهایی همانند «اجرای کارگاهی نمایشهای ایرانی»، «شیوههای نمایش در ایران»، «تاریخ نمایش در ایران»، «شیوههای اجرایی نمایش ایرانی» و… در دانشگاههای گوناگون با آن روبهرو شده و به توان و نوبهی خویش برای چارهجویی و از میان بردن این چالش، کوشیدهام.
گفتار هفتم و پایانی؛ دیده بگشا
استاد بهرام بیضایی در اژدهاک آوردهاند:
«پس تازیانه بود و تن؛ و تن زیر تازیانه بود.
روز دیدگان خود را بست؛ که اینک دل دیگر در سینهی روز نمیتپید. و تازیانهها فرود میآمد؛ بر پشت مردی که درد میکشید – گرچه نه از تازیانهها! و مردمی که گِرد آمده بودند به یکدگر میگفتند: این کیست که برمیآورد با هر خراش خروشی را؟ -» (بیضایی، ۱۳۸۵:۱۰)
نه! من میخواهم که هر چه تازیانه هست، در هر واژهنامه و مرامنامه، پاک شود و سپرده به فراموشی! و هیچ تن درد از هیچ تازیانه نَبَرَد. روز دیدگان خود را بگشاید برای همیشه؛ دل دوباره و همواره در سینهی روز بتپد. من جهانی را میخواهم که در آن هر خروشی هست، جوشش و فریادیست از مهر، از مهربانی، از آزادی، از رهایی، از نیکخواهی…. من آرمانشهر میخواهم…. من آرمانروز میخواهم… من و ما خستهایم و آزرده؛ اما هنوز ما را هزاران امید هست و آرزو….
با نگاه بر:
- بیضایی، بهرام، ۱۳۸۲، شب هزارویکم، چاپ نخست، تهران، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان.
- بیضایی، بهرام، ۱۳۸۵، سه بَرخوانی، چاپ چهارم، تهران، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان.
- دریابیگی، میرعلیرضا، ۱۳۹۹، خوانش فمنیستیآیینی اژدهاک بیضایی، چاپ نخست، تهران، انتشارات دریابیگی.
- کزازی، میرجلالالدین، ۱۳۸۷، در آسمانِ جان، چاپ نخست، تهران، انتشارات معین.
و همچنین:
- استادمحمد، محمود، ۱۳۹۴، چهرهام پوشیده بهتر، چاپ نخست، تهران، انتشارات افراز.
- استانیسلاوسکی، کنستانتین سرگیویچ، ۱۳۸۷، آمادهسازیِ هنرپیشه، چاپ چهارم، انتشارات سروش.
- برشت، برتولت، ۱۳۷۸، دربارهی تاتر، ترجمهی فرامرز بهزاد، چاپ دوم، تهران، شرکت سهامی انتشارات خوارزمی.
- بروک، پیتر، ۱۳۸۴، رازی در میان نیست، ترجمهَی محمد شهبا، چاپ دوم، تهران، انتشارات هرمس.
- بروک، پیتر، ۱۳۹۵، فضای خالی، ترجمهَی اکبر اخلاقی، چاپ دوم، اصفهان، نشر فردا.
- چخوف،میخاییل، ۱۳۸۶، بازیگری، ترجمهی کیاسا ناظران، چاپ نخست، تهران، نشر قطره.
- حسینیمهر، ناصر، ۱۳۹۰، سه خواهر، چاپ نخست، تهران، موسسهی انتشارات نگاه.
- حکیمرابط، خسرو، ۱۳۹۲، بینقاب، چاپ نخست، تهران، انتشارات نمایش.
- کیانیان، رضا، ۱۳۷۷، بازیگری، چاپ یکم، تهران، انتشارات نیلا.
- گروتفسکی، یرژی، ۱۳۸۲، به سوی تاتر بیچیز، چاپ نخست، تهران، نشر قطره.
- مارکز، گابریل گارسیا،۱۳۸۰، کارگاه سناریو، چاپ نخست، تهران، نشر شیرین.
و نیز:
- جهانگیریان، عباس، ۱۳۸۰، یادگار جم (گزیدهی ادبیات معاصر)، چاپ نخست، تهران، کتاب نیستان.
- شریعتی، محمد، ۱۳۷۹، آژیدهاک و فریدون (دفتر یکم شاهنامک)، چاپ نخست، تهران، مرکز بازشناسی اسلام و ایران.