سینماسینما، زهرا مشتاق
گاهی بودن در زندان دلچسبتر از آزادی است وقتی هیچ کسی نیست که منتظرت باشد و هیچ جایی برای رفتن نداشته باشی. نگاه خیره شهربانو در آخرین سکانس برای همین است. او دیگر بلد نیست چگونه بیرون از میلهها زندگی کند. گویا در شهر خلافکارها، دزدها، دروغگویان و خیانتکاران بیشتری زندگی میکنند و او باید مدام در انتظار شوکهای بیوقفهای باشد که قلبش بیش از آن توان آن همه هجمه را ندارد. وقتی کسی به زندان میرود، زندگی برای او متوقف میشود؛ اما در بیرون زندگی با تمام شتاب و صحنههای بی رحمانهاش جریان دارد. آدمها بزرگ میشوند و در فرآیندی از پلاسیدگی پوسیده میشوند. جسمشان خوب است. قوی است. بنیه دارد. و بر اندامها لباس خوب پوشیده شده است. اما چون ارواحی سرگردان میان برزخ، در تعلیقی جانکاه دست و پا میزنند. گویا هیچ آیندهای میان آن همه وصله پینه پیدا و مهیا نیست. میان شهر پرسه میزنند تا زندگی پخش و پلای خود را جایی میان پلهها، میان خانههای درب و داغون و دالانهای دراز و هارت و پورتهای توخالی جمع کنند. آنها آدمهای واقعی شب عروسی نیستند. عروسی نقاب میخواهد. مثل حضور دسته جمعی در یک بالماسکه. اما گذشته چیزی نیست که پشت در جایی گذاشته و فراموش شود. گذشته بخشی از حال است و حال، فردا و آینده را میسازد. شهربانو همان بهتر که در قبری صوری باشد و برایش فاتحهای خوانده شود. برای زنی که ناخواسته تن به مسیری داده که اولین و جدیترین قربانیاش خود اوست. بعد تکههای آن مثل خردههای ترکش داغ، بقیه را هم زمین زده، داغون و له کرده و تنها گذاشته کاریکاتوری از آنچه نامش زندگی است، میان آدمهایش جاری باشد.
شهربانو به عنوان نخستین تجربههای یک کارگردان قابل همراهی است. اما عمق ندارد. دردهای اجتماعیاش تکانت نمیدهد. اندوهگینت میکند. اما رعشه به جانت نمیاندازد. پوستت را نمیکند. آن اندازه که باید دردناک نیست. چرا؟ چون در سینمای ایران فیلمهای اجتماعی خیلی خوب، کم نداریم و بهترینهایش زیر پوست شهر تا نرگس و خون بازی و روسری آبی و اصلا تمام فیلمهای رخشان بنیاعتماد حرف آخر است. یعنی یک جورهایی متر و میزان است. برای همین وقتی فیلمی به عمق، به آن ته ته نرسد، فکر میکنی سوژه تا جایی جلو آمده، ولی فقط زخمی شده. نشده که حسابی و آن طور که باید تعریف شود و نفس بگیرد از مخاطب. یعنی هنوز جا داشته که به عمق برود. لایهها را کنار بزند و جان تماشاگر را بالا بیاورد. منظورم اشک گرفتن و فیلم هندی بازی نیست. منظورم ترومایی است که در ذات یک فیلم اجتماعی خوب باید وجود داشته باشد. چون فیلم اجتماعی، خاصیتش، تلخی زیادش است. مثل یک فنجان اسپرسو باید مثل زهرمار تلخ باشد. باید ذهنت کف کند از رنج. باید از درون داغت کند از بس سنگ محک و چون و چراهایت را میتواند زیر و بالا کند. شهربانو خوب است. اما در کلیت. نمیتوانی در آن شنا کنی. چون عمق ندارد. و به صرف تعدد محل و زیاد کردن جای بازی آدمها، قصه اجتماعی نمیشود. بال و پرش هنوز کال است برای رسیدن. هنوز نرسیده. اما سینمای اجتماعی خوب است. شریف است. مشق آدم بودن است.