سینماسینما، آرش عنایتی
آنفولانزای پتروف نه تنها واپسین که بهترین فیلم سازندهاش، کریل سربرنیکوف است. گاسپارنوئهای بی پرواتر در روایت و فراتر از هر تصویری از تارانتینو در خشونت. عمیقتر از برخورد نزدیک از نوع سومِ اسپیلبرگ در رابطهی پدر، پسر و فضاییها؛ و ادای دینی به بزرگراه گمشدهی لینچ بی آن گمگشتگی و حیرانی. فیلمی که میان کابوس و رویا قدم میزند نقبی به جامعهی روسیهی معاصر که داروهای دههی هفتادش (بخوانید ایدئولوژی/ همان ماجرای آسپرین) جز مرگ، توشهی دیگری برای کودکان امروزش ندارد. از نقدِنقد تا برنتابیدن نقد (شاعر تا نویسنده/ اشارهای تلویحی به احوال خود سربرنیکوف)، کشتن این یکی تا کمک به خودکشی آن دیگری. ریشهیابی مسیحیت در اسطورههای یونان تا کریسمس و بانویبرفی. اینگونه لحظه به لحظه همراه قهرمان فیلم خواهیم پرسید که «واقعی هستی؟». خرده روایتهایی که با همراهی «هادس» ( فرمانروای مردگان)، معجزهی کریسمس و برخاستن مردگان از گور در جامعهای تهی از معنویت، به هم گره میخورند. گرهی کوری که به تدبیر و ترانزیشنهای تصویری باز، در تقابل با هم معنا و در امتداد هم درک میشوند. سربرنیکوف نشان میدهد سینما با قلب هالیوودیاش عاشق میشود اما هنوز، به یاری ذهن روسیاش میاندیشد.
فیلم، با خرده روایتهای جذاب و از طریق پلان سکانسهای حساب شدهاش، از زمانی به زمانی دیگر و از رویا به کابوس و از آن به واقعیتی نوین پرتاب میشود. تماشاگر با تعقیب نماهای فیلم- از بزرگسالی تا خاطرات کودکی و از کودکی تا بزرگسالی- در این ساختار ماتروشکایی*، بی آن که دچار سردرگمی یا سرخوردگی از ندانستن یا بازماندن شود با شوقی که از کشف هر آن چه دیده و دوباره آن را خواهد دید، هر بار به کشفی تازه و مکاشفهای نو دست مییابد. کلید دستیابی به این مهم، در خود فیلم نهفته است. اگر پترووا، راز ناپدید شدن زنان را از طریق کتابهایی که نگهبان مدرسه سفارش داده(از کتاب مارکی دوساد تا هولوکاست و کتابی در مورد زنان)میفهمد مسیر ِدرک فیلم نیز، از طریق ارجاعات سینمایی سربرنیکوف میسرخواهد بود. مسیری آشنا که هر علاقهمند به تاریخ سینما با لذت آن را طی خواهد کرد.
*پ.ن: ماتروشکا یا عروسک روسی، مجموعهای از عروسکهای کوچک شونده است که به ترتیب داخل هم قرار میگیرند