سینماسینما، ونداد الوندیپور
سکانس اول: اوایل دهه ۱۳۸۰ بود و اگر اشتباه نکنم سینمای جشنواره برای اصحاب رسانه، سینما صحرا بود. مردی را میدیدم که بیشتر اوقات، تنها در سالن انتظار مینشیند و تنها میرود فیلم میبیند و تنها بیرون سینما قدم میزند و سیگار میکشد. مردی تنومند، با ریش و سیبیل انبوه. خودبخود از او و متانتش و درونگراییاش که از نظرم نشانی بود از متفکر بودنش، خوشم آمد و دوست داشتم سر صحبت را باز کنم اما بهانه ای پیدا نمی کردم؛ یا زیادی خجالتی بودم.
سکانس دوم: یکی دو سال بعد در دفتر مجلهٔ فیلمنگار نشسته بودم که شاپور عظیمی وارد شد؛ همان مرد دوست داشتنیِ یکی دو سال پیش که اکنون نامش را میدانستم. در خلال صحبت کوتاهی که داشتیم، یکی از مطالبم را تحسین کرد که موجب دلگرمیام شد؛ و چنین چیزی، یعنی اینکه یک نویسنده و منتقد سینمایی حرفه ای و باسابقه و شناخته شده از یک تازه کار تعریف کند با هدف تشویق کردنش، امری است که به ندرت پیش میآید. و خود، نشانه ای بود از خوش ذاتی و قلب مهربان شاپور عظیمی. و فهمیدم بی دلیل نبود که از او خوشم آمده بود: حس هیچگاه اشتباه نمیکند. و بعدها که برخی مطالبش را خواندم، دیدم در عین داشتن قلمی پخته و روان، هم سینما و زبانش را خوب میشناسد و هم دقیق میبیند و تحلیل میکند و نیز، جهان بینی و نگاهش چهارچوب مشخصی دارد و منتقدی است صاحب نظر.
نکته مهمی که از زبان دوستان در موردش شنیده ام و تحسین برانگیز است و نشانی از شخصیت مستقل و محکم و درویش مسلک و دور بودنش از دغل کاریها و زدوبندهای کثیف رایج؛ این بود که اصلا اهل رسمِ ضد فرهنگی سکتاریسم و باندبازی نبود که نه فقط در سینما که در مطبوعات سینمایی (و غیرسینمایی) هم در بین فرومایگان رایج است و در بسیاری یا بیشتر مواقع، مقسّم منافع، اعم از نام و نان.
سکانس سوم: خواندن خبر «شاپور عظیمی درگذشت» باورنکردنی بود و غم انگیز و غیرمنتظره. گویی آدم انتظار ندارد مهربانان از دنیا بروند. اکنون تصور میکنم او، مثل بار اولی که دیدمش، سیگار به دست از سینما صحرا خارج شد و خیابان را گرفت و همینطور رفت و رفت تا از دید خارج شد.
گرچه، شخصا باور دارم که رفتنها و آمدنها، مکرر است و شاپور یا آن طور که خودش دوست داشت نامش نوشته شود، شاهپور، برای همیشه نرفته و هنوز هست